My EunHae Reality

طبقه بندی موضوعی

فن فیک ماهگون قسمت نوزدهم

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۳۹ ب.ظ

 

"ماهگون"

زوج : ایونهه 

ژانر : عاشقانه، راز آلود، معمایی، تخیلی، ماورائی

بلند،هپی اند

نویسنده : شقایق 
قسمت نوزدهم

 

 

 

________________

 

 چرا صدام میزنه؟ 

 چرا صداش میزنم؟

 

بهش گفتم از چاقو استفاده نکن.. نمیخواستم دوباره خودشو زخمی کنه 

ولی بعدش چی شد؟خودم خودمو زخمی کردم.. 

 

 

مهم نیست اگه هربار زخمی بشه من بتونم زخماشو واسش ببندم و با موهبتم شفاش بدم 

من حتی نمیخوام ببینم که آسیب دیده.. مهم نیست زخمش چقدر کوچیک باشه..  نمیخوام درد کشیدنشو ببینم!

 

اگه برم تنها میشه؟ 

اگه بخوام بمونم بهونه م چیه؟ 

عطر مهتابی که تو رگاش جریان داره و از تنش تراوش میشه رو فراموش میکنم؟ 

اگه یادم بیاد و دلتنگش بشم چی؟ 

 

 

 

 

 

 

 

بهش علاقه دارم؟

بهش علاقه دارم!

________________

 

________________

 

DOWNLOAD

نظرات  (۳۳)

سلام گلم . حال و احوال چطوره؟ 😊🥰

خب از اونجایی که من سر این قسمت خیلی غصه خوردم زودتر بریم سراغ نظر 😁

الهی بالاخره گل عشقشون به اطراف خونه هم رسید و دقیقا کنارشون جوونه زد . دیگه واقعا عمق احساساتشون ایتقدر زیاد شده که گلا دقیقا کنار خونه رشد کردن .

ولی اخه چراااااا دقیقا الان که عشقشون اینقدر عمیق شده باید بیان دنبال دونگهه؟☹اون که گفته بود خودش بر میگرده . تازه هیوکی رفته بود جوب بیاره برای عشقش که سردش نشه 😭 اخه الان وقت اومدن بود ؟

چرا نذاشتید این چند روزم کنار هم باشن؟ بگردم برای دوتاشون که چقدر ناراحت شدن و ضد حال خوردن 😢 خیلی غیر منتظره و یه هویی شد ، واقعا هیچکدوم انتظارش رو نداشتن . حتی یه خداحافظی درست و حسابی نشد بکنن 😭

ولی من تنها یه امید دارم اونم اینه که همین دوری و یکدفعه شدن قضیه باعث بشه بیشتر به هم فکر کنن و حس دلتنگی بهشون غلبه کنه زودتر به فکر احساساتشون و اعتراف به هم بیوفتن و اینجوری یا دونگهه برگرده یا هیوک بره دنبالش . امیدوارم زود زود دوباره کنار هم ببینیمشون 😍🥰 

من به این تکیونم اصلا از اول حس خوبی نداشتم و ندارم .کاش نمیومد اصلا دنبال دونگهه و تینقدر دور و اطرافش نمی پلکید . حس بدی بهم‌میده 😒

خیلی خیلی ممنون عزیز دلم ❤🌹😊

پاسخ:
سلامیییی دوباره
اوه شت قسمت نوزده هه همون جایی که دیگه از هم جدا میشن 🚶🏻‍♀️
ولی از اونجا که قسمتای بعدشو هم خوندی دیدی که جدایی شون فقط دو روز طول کشید =) دیگه در این حد.. 
آره واقعا.. همه چی یهویی اتفاق افتاد و اصلا حتی تو ذهنشون هم اون لحظه ی خداحافظی رو تجسم نکرده بودن چه برسه به این که انقد غیر منتظره بخوان باهاش روبرو شن 
البته دوستاشم نیتشون خوب بود و فقط میخواستن بیان دنبال دونگهه گناهی نداشتن=(
آره دقیقا.. مخصوصا که خودت دیدی همین جدایی چجوری باعث شد دونگهه علنا پیش خودش اعتراف کنه که عاشق هیوکه. جدایی ها همیشه هم بد و منفی نیستن، گاهی اثراث مثبت دارن 
خواهش میشه ترانه🎶

دونگهه به‌خاطر این‌که هیوکی که دیشب خوب نخوابیده بود و‌ امروز بیشتر از حد معمول خوابیده بود موقع خواب گرمش نشه شومینه رو روشن نکرده بود و جاش کلاه و شالگردن پوشیده بود :) 

همون‌طور که هیوک حواسش به دونگهه هست، دونگهه هم حواسش به هیوک هست*-*

اتفاق قشنگی که بیرون کلبه افتاه و دونگهه هیوک رو برد تا بهش نشون بده :)

گل‌های مهتابی که رویششون وابسته به عشقه دور تا دور کلبه روییدن و دونگهه‌ای که از علت اصلیش بی‌خبره اما هیوک خوب می‌دونه چرا این گل‌ها روییدن :')

مارشمالو*-* دختر دونگهه‌اس ولی تو تیم هیوکه😂 بهش گفت هیوک رو گاز بگیره ولی گاز نگرفت😂 

دونگهه و‌ مارشمالو هم‌زمان با هم باید چلونده بشن*—*

دونگهه از لونار خواست با هیوک بره :) همه‌اش حواسش به هیوک هست :)

اومدن دنبال دونگهه و حالا باید زودتر از موعد از پیش هیوک بره :(

دلش طوری یخ زد که ناخواسته یک قدم به جلو برداشت تا این مرد را از آغوش دونگهه‌اش بیرون بکشد... :'(

'دونگهه‌اش' :)

بی آن‌ که به چیزی فکر کند سمت پنجره رفت و تمام مهتاب‌هایی که از دور دیوار کلبه چیده بود را برداشت و داخل جیب‌های دو طرف کاپشنش فرو برد تا اگر قرار نبود هیوک را داشته باشد حداقل عطر تنش را خودش حمل کند... 😭😭😭

"سردرد دارم..."

"خوب شد؟"

بغضش را دوباره قورت داد و سرش را به دو طرف تکان داد که یعنی 'نه'. اما دروغ گفته بود...

حداقل در این لحظه...

چیزی بیشتر از این لمس میخواست !

هیوک به چشم‌های دونگهه که به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین ثابت شده بود نگاه کرد و به این فکر کرد که اگر این چیزی بود که دونگهه میخواست خودش به آن محتاج‌تر بود. 😭😭😭

امیدوارم این دوری بینشون زود تموم بشه :(

من برم قسمت بعدی رو بخونم ببینم چی می‌شه در ادامه...

ممنون شقایق جان💙✨

 

پاسخ:
این ک فقط همدیگه رو تو اولویت میذارن و به فکر همدیگه ان خیلی قشنگه مگه نه؟ :)
خود دونگهه داشت یخ میزد اما ذره ای اعتراض نداشت و به روی خودش نیاورد چون نگران این بود ک هیوک جلو شومینه خوابیده و روشنش کنه گرمش میشه. با اون همه شیطنت و غرغر اینو ب روی خودش نیاورد و حتی تا ساعت 11 سر و صدا نکرد و صبر کرد ک هیوک بیدار شه چون شب قبل کابوس دیده بود و خوب نخوابیده بود 
آرهههه دیدی گفت هیوکو گاز بگیره ولی مارشمالو ب جاش خود دونگهه رو گاز گرفت؟ 😂😂
با اینکه هیوک مرد کوهستانع و نیاز ب مراقبت نداره ولی دونگهه لونار رو همراهش فرستاد ~
و همه چی طوری سریع اتفاق افتاد که خودشونم انتظار نداشتن شادی های این روزی ک انقد قشنگ شروع شده اینطوری به یه غصه ی ترسناک و دلهره اور تموم شه که جداییشون بود.. 
اوهوم همینطور میشه 
چون نه فقط یکیشون، هردوشون تحمل جدایی رو ندارن 
و این جدایی یه تلنگری میشه بر این که رابطه شون اونقدر ساده نبود که با جدا شدنشون همه چی تموم شه و یه خاطره باقی بمونه. 
خواهش میشه جانم 🌺🌼💮

سلاام سلام🌼🌼

خوبین؟ سال نوتون مبارک باشه🥰امیدوارم سالی پر از شادی و سلامتی باشه براتون✨
و تو این سال جدید بیفتیم تو سراشیبی خوشی ماهگون🥺این قسمت همونقدر که گوگول و دوست داشتنی شروع شد همونقدر هم آخرش ناراحت کننده بود ㅠㅠ

"مهم نیست اگه هربار زخمی بشه من بتونم زخماشو واسش ببندم و با موهبتم شفاش بدم "
"من حتی نمیخوام ببینم که آسیب دیده.. مهم نیست زخمش چقدر کوچیک باشه..  نمیخوام درد کشیدنشو ببینم!"
 "اگه برم تنها میشه؟ "
"اگه بخوام بمونم بهونه م چیه؟ "
"عطر مهتابی که تو رگاش جریان داره و از تنش تراوش میشه رو فراموش میکنم؟ "
"اگه یادم بیاد و دلتنگش بشم چی؟ "
"بهش علاقه دارم؟"
"بهش علاقه دارم!"
"من به تنهایی عادت داشتم
ولی حق نداشتی بیای تو زندگیم، ازتنهایی بیرون بیاریم و دوباره تنهام بزاری"
" چون دیگه به تنهایی عادت ندارم"
ㅠㅠㅠㅠㅠㅠㅠㅠㅠㅠㅠㅠㅠㅠ

صبح زود بیدار شده چون هیوک هنوز خواب بوده شومینه رو روشن نکرده چون نمی‌خواسته هیوک گرمش بشه و اذیت شه براش آبمیوه درست کرده
'روی کف چوبی در جهت مخالف هیوک دراز کشید. طوری که فقط سرهایشان روبروی هم بود.حین خیره شدن به صورت بی نهایت  آرام و غرق خوابش با دلخوشی لبخند زد و مشغول نوازش موهایش شد و آنقدر به نوازش کردن ادامه داد که هیوک کم کم چشم باز کرد. با باز شدن چشم های هیوک دستش را پس کشید و با لبخند خیره به صورتش پچ پچ کرد "سلام"  :)

و هیوکی که وقتی دید دونگهه با شال و کلاه و خونه اس و هوا سرده نگرانش شد🤧
و اون گلای مهتابی که دور کلبه درومدن و فقط هم هیوک میدونه معنیشون چیه و چرا اونجان😭❤️تازه خجالت هم میکشههه😭😭😭دونگهه انقد از دیدنشون ذوق زده شده که میخواد هرچه زودتر به هیوک هم نشونشون بده

شیطونی هاشون😭دونگهه ی شیطون بلا که آدامس پریده تو گلوش ولی بازم کم نمیاره
"ببین حتی مارشمالو هم از کار زشتت عصبانیه...
_مارشمالو تو تیم منه
از کی تا حالا دختر من تو تیم توعه؟
انگشت اشاره اش را سمت هیوک گرفت و با شیطنت خطاب به توله گفت" گازش بگیر"
مارشمالو فقط با حالت بانمکی دمش را تکان داد... هیوک با افتخار زمزمه کرد" دیدی؟ "
قبول نیست... من این دختر رو انقد خوب تربیت کردم که اصلا نمیدونه گاز گرفتن یعنی چی! "
خب الان باید بگیریم بچلونیمتون که🤧😭😂❤️
دونگهه و توله گرگا هم که خیلی کیوتن🥺

هیوکی که رفته بود هیزم بیاره ولی دست خالی برگشت و گفت اومدن دنبالت...
دوستای دونگهه اومدن دنبالش....
" روزی که اینطوری شروع بشه قراره فوق العاده باشه مگه نه؟" :)
به دوستاش حق می‌دم که نگرانش بشن و بخوان بیان دنبالش ولی خیلی ظالمانه بود😑😭
و تکیون :/ هیوک بجای اینکه بخواد بیاد جلو و تکیون رو از دونگهه جدا کنه باید لونار رو ول نمی‌کرد بره تکیون رو بخوره😑
نه دونگهه می‌خواست از پیش هیوک بره و نه هیوک می‌خواست که دونگهه بره.... و در غیر منتظره ترین زمان ممکن این اتفاق افتاد.....

"همین که اولین قدم را محتاطانه برداشت هیوک ته دلش خالی شد و نتوانست بیشتر از این سکوت کند. برای همین با نگرانی پرسید" خوب شده؟ درد نداره؟ "
دل دونگهه فرو ریخت." آره... کامل خوب شده... "
😭😭
گلای مهتاب و قاشق‌ رو برداشت...
اون شمعی که بخاطر خون انگشت هیوک رنگی شده بود رو دید....
و بهونه گیریاش🥺
"حالت چطوره؟"
دونگهه بغضش را فرو برد و با نفس گفت "سردرد دارم"
هیوک بلافاصله دستش را زیر کلاه کاموایی دونگهه فرو برد.دست  هایش را خیلی آرام و سطحی روی پیشانی دونگهه تا شقیقه هایش کشید و خیلی ساده پرسید "خوب شد؟"
بغضش را قورت داد و سرش را به دو طرق تکان داد که یعنی 'نه' اما دروغ گفته بود... در این لحظه چیزی بیشتر از از این لمس می‌خواست
اگر این چیزی بود که دونگهه می‌خواست خودش به آن محتاج تر بود. پس دستش را دوباره بالا گرفت، کلاه دونگهه را تا بالای پیشانی اش بالا زد و بدون فکر کردن به عواقب همه چیز سرش را جلو برد لب هایش را روی پیشانی دونگهه. چسباند و هر آنچه احساس روحانی داشت را در این بوسه ریخت تا مرهمی بر سر درد دونگهه باشد.
خدا می‌دانست دونگهه چقدر برای احساساتی نشدن و کنترل شدت بغضش مقاومت کرد. هیوک لب های نیازمندش را به سختی از پیشانی دونگهه جدا کرد سرش را عقب کشید و پرسید "حالا چی؟"
:))))
تعظیم نود درجه اش مقابل هیوک ㅠㅠ
نتونست تا آخرش مقاومت کنه و برنگرده و اون لبخند هیوک ㅠㅠ
"خیله خب... همه چی عین قبله
مهمون میاد و میره
و منم به تنهایی عادت داشتم
ولی حق نداشتی بیای تو زندگیم، ازتنهایی بیرون بیاریم و دوباره تنهام بزاری"
" چون دیگه به تنهایی عادت ندارم"
 
ولی حق نداشتی بیای تو زندگیم، ازتنهایی بیرون بیاریم و دوباره تنهام بزاری"
" چون دیگه به تنهایی عادت ندارم

ولی حق نداشتی بیای تو زندگیم، ازتنهایی بیرون بیاریم و دوباره تنهام بزاری"
" چون دیگه به تنهایی عادت ندارم"

روزی که اینطوری شروع بشه قراره فوق العاده باشه مگه نه؟
هیوک آرزو کرد که امروز هیچوقت تمام نشود.
💔💔

 

مرسیییی و خسته نباشید🌼🧡

 

پاسخ:
سلام گل گلی 🦋
مرسی قربونت تو چطوری؟ منم امیدوارم شما و خانواده سال خیلی خوبی داشته باشین و حال دلاتون هرروز خوب تر از دیروز باشه ~
ای جان.. این دیالوگ های تو پست با این که تو داستان نبودن، حرف دل شخصیت‌های اصلیمون بودن، 
دلم میخواست بنویسمشون تا حس درونشون منتقل شه ~
شروع این قسمت و اتفاقای اولش آنقدر شیرین بود و همه چی خوب و خوش و آروم بود که واقعا باید نگران می‌بودیم این خوشی از دلشون در نیاد :(
میبینی وقتی بیدار میشن، حالا چه دونگهه زودتر بیدار شه چه هیوک، یا حتی قبل از خواب، 
اول از همه نگران دمای خونه و حال همدیگه ن.. هیوک نگران اینه ک هوای خونه واسه دونگهه سرد باشه و برعکس دونگهه نگران اینه که هیوک بخاطر شومینه اذیت شه 
بخاطر گلای مهتاب شرم کرد :) چون دونگهه علتشونو نمی‌دونست، ولی خودش که میدونس!!حتی نمیتونس مستقیم تو چشاش نگاه کنه بس که مظلوم بود 
رفت هیزم بیاره و کلبه رو با شروع این صبح قشنگ واسه مهمونش گرم تر کنه اما برگشت و دست خالی برگشت و در حالی که بار سنگینی از حس خلأ و ناراحتی رو شونه هاش بود خبری آورد واسه دونگهه که اون لحظه حتی خبر خوشی هم تلقی نمیشد!
آره دوستای دونگهه اصلا گناهی نداشتن، اونا هم نیتشون خوشحال کردن دونگهه بود چون نگرانش بودن میخاستن خودشون بیان دنبالش تا این که خودش برگرده..
ولی خب، دونگهه رفتنه اینطوری رو هم نمیخواست، سه روز دیگه قرار بود بره و حتی به خداحافظی هم هنوز فکر نکرده بود 
حس هردوشون غیر قابل توصیف بود 🙂
دونگهه میخواست بمونه و هیوک همزمان میخواست واسه موندنش بهونه تراشی کنه اما جراتشو نداشت که فقط به بهونه ی یه خوابی که خودشم نمیدونه معناش چیه نگه ش داره 
دونگهه هم همینطور. منطقی نبود که به دوستاش ک این همه راه اومده بودن جواب رد بده و بگه نمیخام بیام 
ای جانم که قسمت ها و دیالوگ های مورد علاقتو همه نوشتی 🥺
دلم رفت برا تک تکشون 🥺
و هیوکی ک با خودش حرف می‌زد.. 
و هیچکسو جز لونار واسه بغل کردن نداشت.. 

خواهش میکنم عزیز دل ♥️🌠🦋

سلاااااام چطوری شقا جونم؟

اول بگم شرمنده که این چن وقت نبودم نظر بدم 🥺🙈 سر وقت میخوندما ولی انقد درگیر استادا بودم که نمیشد بیام باهات حرف بزنم و نظر بدم🥺

الانم که اومدم نمیدونم چی بگم...این پارت فقط اشک ریختم برا تنها شدن مستر ماهمون و صبوری و نگرانیش و برا هائه ای که دلش رفتنو نمیخواد😭😭🥺🥺🥺

کاش یه فرجی بشه دونگهه نره و برگرده پیش هیوکش 🤩🥺 خداکنه برگرده 

 من میرم گوشه کلبه بشینم و دعا کنم مهمون وروجک و دوس داشتنی صاحب خوشگل کلبمون برگرده 🥺🤩 البته هائه دیگه مهمون حساب نمیشه😅🤭😂

 

راااااستی شقایق کامبک خوشگل و مرگ پسرامون مبااااااااااااااااارکت باشه 🤩😍🥳🥳🤩

سال نو هم پیشاپیش مبارکت باشه و ممنون ازت 😘❤🧡

پاسخ:
مهرنوششش سلام قربونت تو چطوری عزیزم؟
اوه فدا سرت دشمنت شرمنده 🥺 نظر چیه اصلا مهم اینه فقط بخونیش💞
آره خب هیوک این قسمت خیلی گناه بود :)
نگران نباش قرار نیس زیاد از هم جدا بمونن چون هیچ کدوم تحملشو ندارن
کامبک مبارک همموووون😭😭😭 با اقتدار ب بازدید زدن ادامه می‌دهیم 🔥
خواهش فداتشم 💚

سلام شقایق جان. چطوری با کامبک خفن پسرامون؟ فعلا که من همه جوره کف وخون قاطی کردم. از دیروز میخوام باهات حرف بزنما ولی از بس استرس کامبک داشتم دستم به نوشتن نمیرفت.                                              آقا چه یهویی دونگهه داره میره. نوشتم داره میره ننوشتم رفت چون هنوز امید دارم از روستا برگرده پیش هیوکییش.شایدم هیوک زودتر دلتنگ بشه و یه سر به دونگهه بزنه،نه؟ بمیرم برای دل هیوک که اینقدر همه چی رو میریزه تو خودش. دلش شور دونگهه ی تو خوابش رو میزد ولی بازم نتونست بهش بگه نرو. اصلا دلم میخواست کله همه دوستای دونگهه رو بکنم تو اون لحظه. مخصوصا اون به اصطلاح دوست پسردونگهه رو که جلو هیوک دونگهه رو بغل کرد و بیشتر خون به دل هیوک شد. من که میدونم این دوتا طاقت وری همدیگه رو ندارن و زود برمیگردن پیش هم ولی همین یه کوچولو دوری هم دلمو به درد میاره. اصلا صبر ندارم قسمت بعدی رو بخونم. داری ازمون ایوب میسازی ها.نمیشه یه عیدی بهمون بدی و به مناسبت کامبکم که شده حداقل تو عید دوباره دوبار تو هفته برامون آپ کنی؟؟؟ها؟؟؟ [ نامبرده سعی میکند خودش را برای نویسنده مورد علاقه اش لوس کند ولی بلد نیست و نمیتواند :((( ] . دوستت دارم حسابی و امیدوارم روزهای شادی رو پیش رو داشته باشی گلم.بوس بوس

پاسخ:
سلام نگار عزیزم. کامبک؟ 🔥 پاره پوره ام براش. از حد انتظارم فرا تر بود و مثل همیشه اسپیچلسم واسه پسرامون:)
برنمیگرده نگار.. برمیگرده شهر و از کوهستان و ماهش دور و دورتر میشه اما همین دور شدنه بیشتر بهش یادآور میشه که نفس کشیدن چقدر سخت شده و برای باز شدن راه نفسش باید برگرده ور دل ماه. اینو دونگهه مطمئن میشه. اصلا قرار نیست باهاش کنار بیاد! نمیخواد هم کنار بیاد وقتی همه ی وجودش هیوک رو صدا میزنه. عی خدا :( اتفاقا تو عید که بیشتر سرم شلوغ میشه و اصلا وقت نمیشه ب آپ هم برسم. ولی این فیک خودش همش کلا هدیه س مگه نیست؟ :) می تو عزیزم. از الان برات سال خوبی رو آرزو میکنم. بوس

"بهش علاقه دارم؟"

"بهش علاقه دارم!"

*گل مهتاب به روح هیوک و موهبتش مرتبط و وابسته بود اما رویشش به عشق...!*

 

"چیزی که تو این خونه نداری نه؟"

"چرا دارم.. معلومه که دارم"

*تمام مهتاب هایی که از دور دیوار کلبه چیده بود را برداشت و داخل جیب های دو طرف کاپشنش فرو برد...

بعد از لمس کردن چوب خوش تراش قاشقش، آن را هم داخل جیب شلوارش جا داد...

نگاهش روی شمعی که رنگش متفاوت تر از همه بود، ثابت شد...

دل برداشتن حتی یکی از این شمع های کوچیک را به عنوان یادگاری نداشت چون نفس کشیدن موقع یادآوری خاطره اش سخت تر از نفس نکشیدن برای از خاطر بردنش بود...

بغض شبیه خوره ای که به هر دلیل و بی هیچ دلیلی سرزنشش میکرد بی رحمانه به گلویش چنگ زد...

دلش میخواست همانجا کف آشپزخانه به گریه بنشیند و تا زمان آرام شدن زار بزند...

چون هنوز آمادگی خداحافظی با هیوک را نداشت!*

 

"حالت چطوره؟"

"سردرد دارم"

*هیوک انگشت هایش را خیلی آرام و سطحی روی پیشانی دونگهه تا شقیقه هایش کشید...*

"خوب شد؟"

*سرش را به دو طرف تکان داد که یعنی 'نه'!

هیوک به چشم های دونگهه نگاه کرد و به این فکر کرد که اگر این چیزی بود که دونگهه میخواست، خودش به آن محتاج تر بود.

بدون فکر کردن به عواقب 'همه چیز' سرش را جلو برد. لب هایش را روی پیشانی دونگهه چسباند و هر آنچه احساس روحانی داشت را در این بوسه ریخت تا مرهمی بر سردرد دونگهه باشد.*

 

*دهمین قدم را به جای برداشتن به جلو ایستاد و رویش را برگرداند...

شومینه داخل کلبه روشن بود و دود گرمی از داخل کلبه بلند میشد...

نگاه غمگینش از آن فاصله مستقیم در چشم های هیوک تلاقی پیدا کرد و هیوک ناگهانی ترین و مهربان ترین لبخند بی جان دنیا را تحویل دونگهه داد..

لبخندی که ته دل دونگهه را خالی کرد...*

 

"خیله خب..... همه چی عین قبله."

"مهمون میاد و میره.."

"و منم به تنهایی عادت داشتم"

"ولی حق نداشتی بیای تو زندگیم، از تنهایی بیرون بیاریم و دوباره تنهام بزاری.."

"چون دیگه به تنهایی عادت ندارم..."

 

*دونگهه بغضی که هنوز به آن اجازه‌ی رهایی نداده بود را برای بار هزارم قورت داد...

به بوی مهتاب های داخل جیب هایش بی توجهی کرد...

به خنکی دلنشین لباس هایش بی توجهی کرد...

به ماهی که در روشنایی روز در مرکز آسمان و بین ابرها بود بی توجهی کرد...

اما تصویر نقره ای تر یک جفت از آن ماه، پررنگ تر و درخشان تر و زیباتر را نمیتوانست از کنج تصویر ذهنی اش بیرون کند...*

 

"روزی که اینطوری شروع بشه قطعا قراره فوق‌العاده باشه مگه نه؟"

"حتما..."

*روزی که شروعش فوق‌العاده بود اما هنوز به پایان نرسیده بود و اینطور غم انگیز در حال گذر بود...*

 

این قسمت...

راستش از شنبه که این قسمتو خوندم، انقدر حجم احساساتم زیاد بود که اصلا نمیدونستم چی باید بگم!!

این قسمت خیلی عجیب و شدیدا احساساتی بود!

اونجوری که اولش مراقبت هاشون از همدیگه رو دیدیم.. دیدیم که دونگهه برای خواب راحت هیوک بیخیال شومینه شد و بعدش هیوک نگران دونگهه شد که از سرما اذیت نشه...

بعدش که با هم رفتن بیرون کلبه و کلی گفتن و خندیدن و با گرگا بازی کردن😍😭

اینا واقعا خیلی حس خوبی داشت! مثل همیشه!

دیدن اینکه کنار همدیگه میگن و میخندن خیلی خوب بود!

و بعدش که یهو دوستای دونگهه اومدن، فکر میکنم هممون تونستیم میزان غم و تعجبشون رو حس کنیم و بخاطر همین میگم این قسمت عجیب بود چون که هم باهاش خندیدیم هم گریه کردیم🤧

انقدر خودم هنوز احساساتی ام که اصلا نمیدونم از کدومشون حرف بزنم و چجوری بگم🤦🏻‍♀😅

احساس میکنم سر این قسمت به شدت از اینکه کسی منطقی باشه بدم اومد😑

میدونی اینکه دونگهه رفت و هیوک جلوشو نگرفت دقیقا همون چیزی بود که با توجه به عقل و منطق باید انجام میشد و اصلا هم تصمیمشون عجیب نبود ولی خب... انقدر احساسات این دو تا بهم زیاد و عمیق بود که دلم میخواست میتونستن بیخیال منطق بشن و با احساس جلو برن🤧

آقا اصلا بیخیال همه چی....

نامردی بود😭 روزی که گل های مهتاب دراومدن باید میرفت؟!😭🤧

روزی که انقدر خوشگل و با خنده شروع شد باید همون روزی میشد که دونگهه میرفت؟!😭🤧

هیوک دوباره تنها شد خب😭 الان من و جناب ماه، بدون دردسر شیرینش چیکار کنیم😭

دیگه کی قراره شیطونی کنه و بعدش غش غش بخنده؟!

کی قراره گارسون بشه و از هیوک سفارش غذا بگیره؟!

کی قراره با اون چشمای نازش به هیوک زل بزنه و با حرفاش آرومش کنه؟!

خب هیوک دوباره تنها شد که😭

دونگهه هم که...

خب دلم ترکید برای این مظلومیتش😭

بغض میکنه، میره برای خودش یادگاری برمیداره، از همون موقع دلش تنگ میشه، از هیوک طلب بوسه میکنه، اونقدر دلبرانه ازش تشکر میکنه، دلش نمیاد بدون دیدن چشمای هیوک بره و در نهایت بدون اینکه یه قطره اشک بریزه یا یه کلمه حرف بزنه، میشینه تو ماشین و جمع میشه تو خودش...

نمیرم براش خب؟!😭

اصلا همش تقصیر دوستای دونگهه‌س😑

وقتی بهتون گفته خودش برمیگرده چرا سه روز زودتر میرید دنبالش؟!

چرا حتی فرصت خداحافظی رو ازشون گرفتید؟!

ازتون بدم میاد😭

از تکیون بیشتر هم بدم میاد😭

هیوک و دونگهه رو اذیت کرد و باعث شد دونگهه معذب و هیوک عصبانی بشه😭😑

بیایید همگی با هم جمع شیم و با همراهی لونار بریم تکیونو بزنیم😭

ولی جدی چرا رفتن دنبال دونگهه؟!

ببین بهشون حق میدما!

خب چیزی که توی ذهن اونا بود این بود که دونگهه یه مدته از خونه و زندگی خودش دوره، حال جسمیش هم خیلی خوب نیست، حتی راه های ارتباطی زیادی نداره و فکر میکردن دوست داره زودتر برگرده پس رفتن دنبالش! و همینطور دلشون برای دونگهه تنگ شده بود و نگرانش هم بودن پس برای اینکه رفتن دنبالش بهشون حق هم میدم... ولی خب دونگهه که بچه نبود😭

خودش برمیگشت😭

حالا دقیقا روزی که گل های مهتاب در اومدن باید میرفتید اونجا؟!😭🤧

ازشون بدم میاد و باهاشون قهرم☹️😭

 

الان که نگاه میکنم... انگاری یکم زیادی غر زدم نه؟!🤔😅

ببخشید دیگه اگه غر نمیزدم توی گلوم میموند🤦🏻‍♀😅😂

باید همشونو میگفتم تا تخلیه بشم😂

ولی با وجود همه‌ی این غر غر کردنام، میدونی که ازت بابت اینکه انقدر خوشگل مینویسی ممنونم دیگه؟!😍

خسته نباشی💙🧡

پاسخ:
نشستم با جون و دل و با دقت خوندم جمله ها و دیالوگ هارو
و مثل همیشه چیدمانشون کنار هم برام قشنگ و همرزمان اینبار غم انگیز بود 
مخصوصا جمله های آخر.. 
روزی که دونگهه فکر می‌کرد فوق العاده شروع شده و هیوکم تاییدش کرد 
اما فوق العاده بودنش فقط مختص شروعش بود..
پایانش غم انگیز شد و بقیه ش تبدیل شد به خاطره!
میدونم منظورت دقیقا از احساسی بودن این پارت چیه.. 
کلنجار هر دوتاشون به خصوص دونگهه و احساساتی ک تو دلش شبیه بغضی ک نمیخواست بشکنه زیاد پررنگ بود 
امروز براشون اینطوری تموم شد که منطق به احساس پیروز شد 
یعنی هرچقدرم که احساسات قوی بود فایده نداشت.. همون یک ذره منطق برنده ی میدان شد 
اما این بُرد کاملا تو خالیه.. احساساتشون بهم دیگه اونقدر شدیده که منطقی که امروز پیروز شد، 
قراره فردا با همین شدت ببازه.. قراره احساس و علاقه، منطق رو به طرز سنگینی شکست بده 
چون احساساتی که به هم داشتن اونقد ساده و دم دستی نبود که بشه ازش راحت گذشت 
هردوشون خواهند فهمید که با این جدایی قرار نیست کنار بیان 
هردوشون خواهند فهمید که واسه ادامه ی زندگی به چیزی جز همدیگه نیاز ندارن 
و هردوشون خواهند فهمید که خوشبختیه باقی عمرشون فقط در صورتی حقیقی میشه که به علاقه شون اعتراف کنن و بگن که میخوان با هم زندگی کنن.. چون این چیزیه که از اول واسشون مقدر شده 
هیوک میگه مهمون میاد و میره.. اما مگه دونگهه مهمون بود؟ 
مهمونی که قلب هیوکو واسه همیشه تسخیر کرد؟ این مهمون نیست  معشوق عه!
حتی اگرم دونگهه اون قاشق رو واسه یادگاری بر نمی‌داشت یا گل مهتاب با خودش نمی‌برد 
یا لباسای هیوک هم تنش نبود فرقی نداشت.. بزرگترین چیزی که همراه دونگهه س قلب هیوکه 
و تا وقتی که اونو همراه خودش داره هر چقدرم تلاش کنه به زندگی قبلی عادی توی شهر عادت کنه فایده نداره 
چون همه ی وجودش هیوکه.. عین خاطره هایی از جنس زندگی و واقعیت..
اما میدونی اگه بخاییم مقایسه کنیم.. 
به هیوک قراره بیشتر سخت بگذره:)
تا چند لحظه پیش در و دیوار و هوای کلبه پُر از وجود دونگهه بود 
حتی شومینه هنوز روشنه 
انگار که نه هیوک رفتنشو قبول کرده نه دلش میخواد فضای کلبه رفتنشو فراموش کنه.. 
با تموم اینا.. میدونم ک خودت میدونی همه چی واسشون اونقد ساده نبود که بخان حتی باهاش کنار بیان 
و برگردن ب زندگی قبلیشون.. 
پس شک نکن برمیگردن پیش هم. اونم نه بعد از یه مدت طولانی.. چون اصلا دلشو ندارن هیچکدوم شون
مهم نیس که غر زدی حق داشتی 💞
هر چی دلت میخواد بگو چون این احساس توعه و واسه من نویسنده خوندن حتی غر زدنات واسه این جدایی هم لذت بخش و پر احساسه 
میدونم و ممنونم 🙂🧡💙
سلامت باشی جانم 

عآه قلبم ترکید:)

چقدددد قابل لمس بود.... :''

خسته نباشی، قلب سفید برای شما🤍

پاسخ:
بغض سگ😭😭
سلامت باشی عزیز دلم 💓

سلام

خسته نباشی

چرا هیوکی نگفت گل مهتاب نشانه عشقه چه غم انگیز اون تعظیم آخر وای خدا لبخند هیوک کجا دلم بزارم دونگه چرا میخوای با دوستات بری عشقت اینجاست نرو هیوکی دیگه نمیتونه بدون تو باشه هیوکی نگرانه

این قسمت در حین قشنگی گریه دار بود

😘😘😘😘😪😪😪😭😭😭

پاسخ:
سلام عزیزم سلامت باشی
هیوک خجالت کشیده بود بخاطر مهتابا :) اما مطمئن باش بعده این جدایی ب خودش میاد و حقیقت گلای مهتاب رو بدون معطلی به دونگهه میگه
خداروشکر 🥺💞

نمیشه پارت ۲۰ رو زود تر بذاری من نمیرم لطفا ؟؟؟

پاسخ:
یه عالمه سرم شلوغه و کامنت های قسمتای قبل هم موندع:(

چرا اینکارو با من میکنی . بابا یساعته دارم اشک میریزمممم . این پسرو برگردون پیش هیوک عرررررر خدااااا من چجوری صب کنم اخهههههههههههههههههههههههههههههه

الان میمیرممممم

پاسخ:
حتی اگه من برش نگردونم خودش برمیگرده 
طاقت نمیارن بدون هم که 

سلام شقایق جون چطوری؟

من تازه فهمیدم که فیک جدید داری می‌نویسی باورم نمیشه آنقدر دور بودم از ایونهه و کانال که تازه متوجه شده باشم 😥😥

ولی به هر حال از قسمت یک شروع کردم به خواندن چقدر با هم‌نفس و پنج ساله متفاوته وچقدر مثل اون دوتا قشنگه 💖💖

امیدوارم همینجوری عالی و خوب پیش بری 

چقدر سره این قسمت نوزدهم حرص خوردم و عصبی شدم دونگهه بچه مم که اصن انگار نه انگار زود با دوستاش رفت 😠😠😠 بیچاره بچم هیوک بازم تنها شد 😭😭

راستی این خواب ها اون روح دونگهه تو چند سال بعد ؟؟ چون هیوک کنارش نیس سردرگمه؟🤔🤔

بسی کنجکاوم 

خسته نباشی عزیزم دست گلت درد نکنه انقدر فیک ناز می‌نویسی 😘😘😘

 

 

پاسخ:
سلااااامممممم عزیزممممم مرسی قربانت خودت چطوری؟ 🤩
عیب نداره اصلا دیر نیست. هنوز کلی دیگه قراره کنار هم باشیم 
اخجون که خوب ک خوندی و رسیدی به آپ 
مرسی ک ازش تعریف میکنی نظر لطفته:') 💙
نه خواب های هیوک مربوط به زمان حاله. حالا میفهمی چرا 
سلامت باشی قربانت عزیزوم 😗🦋

آخ خدا چقدر این پارت غم داشت. دل دل کردن دونگهه برای نرفتن بهونه گیریاش جمع کردن کل مهتاب و بردنش فاصله گرفتن از دوستاش 

از همه غمگینتر هیوکی که با خودش حرف میزنه 

"مهمون میاد و میره" 

آخ خدا کلی اشک ریختم با این پارت 

اونجاش که دونگهه میگه سرم درد میکنه و هیوک پیشونیشو میبوسه 

چه کردی با ما این قسمت شقایقی 😭😭😭😭😭

پاسخ:
دونگهه داشت لحظه شماری می‌کرد واسه بیشتر موندن..
چطور میتونه بره در حالی که تموم وجودش از هیوک و هر آنچه به هیوک مربوطه لبریزه؟ 
طاقت نمیاره.. نه دونگهه طاقت میاره نه هیوک.. 
😭😭😭😭😭

سلام شقایق جانم 

وای این عکسا 😢😭😭😭😭😭

قلبم ریخت 😭😭😭😭😭😭😭💕💖

میدونستم خبر از جدایی و دوری میده 

چقدر سخته 

من نمیخوام باور کنم 

کاش هیچ وقت دوستاش نمییومدن 

چرا خوشحالی شون رو بهم زدن 😢😢😭😭😭😭😭😭😭😭💕💓

عین یه رویا یا خواب شیرین میمونه دوست نداشتی ازش بیرون بیای و همیشه کنارش داشتی فرشته ای که همه جوره مواظبش بودبزور ازت بگیرنش 

دوسش داشته باشی ولی نتونی به زبون بیاریش 

خاطرات خوبی که روزها وشب ها باهاش داشته باشی ازش فقط یه یادگاری به جا بمونه 😭😭😭😭😭😭😭😭💔

بودن ونفس کشیدن کنارش غماشو فراموش میکرد و خوشبخت ترین ادم روی زمین بود 

حالا با رفتنت چجوری سرکنه 

داغون میشه 

اونم اینقدرغیر منتظره 

زندگیش بدون تو چجوری به قبل برگرده 

ماه ترین ماه جهان دیگه به عشق و ذوق کی زندگی کنه 

کلبه رو به عشق کی گرم نگه داره 

قلبش دوباره شکسته شد 

بغضی که گلوشو خفه میکرد 

بهش قول داده بودی که دیگه هیچ وقت تنهاش نزاری 

دلشو سوزوندی 

چطور دلت اومد چشماشو اشکی کنی 💔🔥😭😭😭😭

وای تا شنبه 

قطعا میپوسم 

میخوام سر به بیابون بزارم 

میگن دلتنگی قشنگ ترین هدیه ی عشقه 

حالا من با این هدیه ی قشنگ تو چیکار کنم ؟

😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😔😔😔

 

 

 

 

پاسخ:
سلام فائزه ی عزیزم
میبینی؟ 😭😭😭
فک کنم از وقتی انتخابشون کردم و اپلودشون کردم تو وب 
یه شونصد ساعتی بهشون خیره بودم 😭😭😭😭
برا جدایی و دوری آماده بودین 
خیلی وقته ک لا ب لای پارت ها روزشمار از رفتن دونگهه میذاشتم 
ولی خب زودتر از موعد بودنش غم انگیز بود 
دقیقا!!!
دونگهه کنار هیوک خوشبخته 
و هیوک کنار دونگهه خوشحاله 
از تموم دنیا و خوشبهتیهاش این دوتا فقط کافیه کنار هم بمونن 
و فائزه جان مطمئن باش این جدایی ک کوتاه مدت هم هست، 
قراره همین واقعیت رو بهشون یادآور بشه 
که شدیدا به همدیگه نیاز دارن و به چیزی بیشتر از همدیگه نیاز ندارن!
قراره سخت بگذره.. به هردوشون 
اما اینبار با این حقیقت روبرو میشن که چقدر به هم نیاز دارن 
پس نگران نباش و صبر کن 
که ادامه ی داستان پر از اتفاقه 
اتفاقایی ک قراره نتیجه ی شیرینی داشته باشه 
خدا نکنه 🥺🥺🥺💙
من بغلت میکنم نمی‌ذارم ناراحت بمونی💞
اگه هدیه ی عشقه پس به این معنی نیس بذاریم قشنگی عاشقونه ش یه مدت بمونه؟ :) 

عکس جدید 😭😭

پارت جدید 

مرگی جدید 

بای بای بای 💙

پاسخ:
بهله 🥺
دور از جون البته 🤧

چرا رفتتتتت😭😭😭😭

پسرم موند تو بهت و ناباوری😭

باید میکوبید تو صورت دوستاش و میگفت من نمیام چرا رفتتتتتت😭😭😭😭

چرا هیوکمو تنها گذاشت😭

حتی قاشقشم تو تنهایی جا گذاشت 😭میخواست جون هیوکو بگیره با رفتنش؟

اونم وقتی تازه گلای عشقش جونه کرده بود و نفس هیوکو تز مفهومش بند اورده بود😭

نباید با هیوک اینکارو میکرد 😭

پسرم تا همیشه تنها میمونه اگه دونگهه بره😭

لعنت به اون نگاه اخری که بهش انداخت 😭

لعنت به اون بوسه ی خداحافظی😭لعنت به هرچی احساسه که هیوک از عمق وجودش درک و قبولش کرد😭

لعنت به اون دوستای بیکار که پاشدن اومدن دنبال دونگهه😭

دلم میخواد بشیم گریه کنم😭گرچه الانم دارم گریه میکنم😭

قلبم درد گرفت اصا😭

این رسمش نبود که بیاد و دلش رو ببره و بره😭

میدونم قرار نبود بمونه ولی این رسمش نبود😭

خواهش میکنم زود برش گردون پیش هیوک پسرم جون میده نباشه😭

اصلا حال خودشو نمیفهمه😭

هنوز چند دقیقه از رفتن دونگهه نگذشته بود که هیوک خودشو باخت😭

چطور میخواد دووم بیاره؟ 😭

چطور هر موقع که برمیگرده ببینه خونه خالیه و هیچ کس منتظرش نیست😭

هیچ کس شیطنت نمیکنه و خونش رو بهم نمیریزه😭

هیچ کس باهاش حرف نمیزنه و براش غذا درست نمیکنه😭

هیچ کس نیست براش از موهبت هاش بگه و علاقه رو توی چشماش ببینه😭

هیچ کس نیست که بخواد به خاطرش خونش رو گرم نگه داره😭

هیچ کس نیست که شبا دستش رو بگیره و تا صبح کنارش بخوابه😭

لعنت به این هیچ کس که هیوکو تنها کرد😭

دونگهه دوستاشو داره و توی جایی زندگی میکنه که پر از ادمه و روزمرگی هاش فرق داره... ولی هیوک چی؟ 😭 اون که هیچ کسو نداره چی؟

نباید اینکارو باهاش میکرد نبایددددد😭😭😭😭

چرا بهونه نداشت؟؟؟ پر بهونه ترین ادم روی زمین بود برای نگه داشتن دونگهه😭

چرا سکوت کرد😭باید داد میزد و نگهش میداشت😭

چرا تو خودش شکست؟ چرا برای نگه داشتنش تلاش نکرد؟ چرا ترسید چیزی بگه😭

میدونم دونگهه زندگی خودش رو داره و هیوکم میدونه انقدری با هم فرق دارن که دونگهه شاید نتونه مثل خودش دووم بیاره ولی باید تلاششو میکرد😭

به خاطر خودشم که شده حرف میزد😭

اه نمیدونم چی بگم اصا😭 دلم خووووونهههههههه😭😭😭

تمام هیوک رو با تک تک سلولای وجودم درک کردم و احساس کردم و میدونم چه حالی داره دوباره حس رها و تنها شدن😭

دونگهه هیچی از خودش براش نذاشت😭

انگار اومدن و رفتنش یه خواب بوده😭

اومد قلبشو گرفت و رفت😭 هر چقدرم که ناخواسته بود ولی بازم درد داشت😭

الان دونگهه باید از ماشین بیاد بیرون و تا خود خونه هیوک بدوئه😭

دستشو بگیره و بلندش کنه بگه من نمیرم😭جام اینجاست کنار تو و توی اغوشت😭

بگه هر کی میخواد منو ببینه باید بیاد اینجا😭 من هیچ جا نمیرم😭هیوکمو تنها نمیذارم😭

هیوکی که برام همه کار کرد.... حتی یه نگاه تو صورتش نکنم که نکنه دلم هوایی بشه و رفتنو نخواد؟

به خاطرش عوض شدم و به خاطرم عوض شد😭 بد کردم😭😭😭😭

الان با دل شکسته هیوک چیکار کنیم؟ 😭

جای خالی ای که تو خونش هیچ جوره پر نمیشه رو باید چیکار کنیم؟ 😭

ای خدا دلم میخواد همه دوستاشو خفه کنممممممممممم.... 

شاید تا 3 روز دیگه شرایط عوض میشد و دونگهه تصمیم میگرفت بمونه😭

دارم خل میشم😭

لحظه ای که هیوک جلوی در کارگاهش نشست زمین جون دادم😭

هر لحظه منتظر بودم دونگهه برگرده ولی نیومد😭

اره لعنتی دیگه 15 ساله نیستین😭 دیگه بهم قول الکی نمیدین و فراموش نمیکنین😭

دیگه خودتون برای خودتون تصمیم میگیرید پس چرا عین همون بچه های 15 ساله ترسیدید و حرفی نزدید؟ 😭

حرف زدن گرون تر از از دست دادن بود؟ 😭😭😭😭😭😭

شقا خواهش میکنم تا شنبه پیش هر برشون گردون😭

بقیه رو نمیدونم ولی من یکی میمیرم جای هیوک😭

اصلا انگار از دنیای خودش رفته بود😭

کی هیوک تو زندگیش با خودش حرف زده بود که دفعه دومش باشه و حالا انقدر بهم ریخته بود که داشت جون میداد؟

جای دونگهه بودم بغض نمیکردم انقدر گریه میکردم که همونجا از حال برم😭

باید زار میزد شاید هیوک به خودش میومد و نمیذاشت بره جفتشونو بدیخت کنه😭

لعنت به سکوتتتتتتتتتتتتتت😭😭😭😭😭😭😭😭

شقااااااااااا😭😭😭😭😭😭😭بغلللللللللل😭😭😭😭😭

حالم بدهههههههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭

پاسخ:
ای خدا 🙂🙂
با گریه هات سیل راه انداختی 
وبلاگو آب برد 🙂🤧
میدونی موقعی ک کامنتتو خوندم واقعا داشتم گریه میکردم 
انقد حرفات قشنگ و غم انگیز بودن و عاشقانه شون پررنگ بود که گریه م گرفت 
اون هیچکس نیست گفتنات تا ته دلمو سوزوند 
اما میدونی ک قراره دوباره پیش هم برگردن مگه نه؟ 
دوستاش هیچ تقصیری نداشتن ک اومدن دنبالش اگه منطقی بخوای ب قضیه نگاه کنی 
اونا هم نیتشون خیر بود و به حساب خودشون میخواستن دونگهه رو خوشحال کنن و بیان دنبالش 
ولی خبر از دل دونگهه نداشتن ک :)
ن تقصیر اونا بود.. نه تقصیر دونگهه نه هیوک و نه هیچکس دیگه 
همه چی غیر منتظره اتفاق افتاد 
وگرنه خودتونم یه جورایی واسه رفتن دونگهه آماده بودین 
اما واسه سه روز زودتر رفتنش نه! :) مسئله همین بود
حالا نتیجه اینه که این جدایی بی هنگام قراره تلنگر بزنه به هردوشون که به خودشون بیان 
چون تا الان منتظر بهونه بودن که کاری نکردن 
هیوک بهونه میخواست تا علاقه شو ب دونگهه اعتراف کنه 
دونگهه هم بهونه میخواست که پیش هیوک بمونه 
در صورتی که هیچ بهونه ای لازم نبود و این فقط کلنجار بین خودشون بود 
حالا این جدایی قراره این کلنجارا رو رفع کنه 
و با گذروندن پستی و بلندی ها ایونهه رو به هم برسونه 
و مطمئن باش هیچی قشنگ تر از این نیست برای اینکه عنصر فراموش نشدنی به داستان اضافه شه 
هیوک گناه داشت آره.. 
خیلیم گناه داشت!
قراره بهش سخت بگذره انکار نمیکنم 
قراره دقیقه به دقیقه از این لحظه که دونگهه رفت بهش سخت بگذره 
چون دیگه نه خودش اون آدم سابقه که به تنهایی عادت داشت
و نه زندگیش اون زندگی بی رنگ سابقه بدون دونگهه س.. 
اصلا این جدایی قرار نیس طول بکشه 
پس نگران نباش!
نمیمیرییییی 😭💞
بیا در آغوش نویسنده 🥺🧡

سلاااام

واای چقد این پارت حس غریبی داشت ، چقدر خوب حس و حال شونو توصیف کردی که کاملا میتونستم حسشونو بفهمم ، منم پا به پای دونگهه بغض کردم

الهی بگردم هیوک مظلوموووووو😭😭😭😭

وای این دوتا تا دوباره همو ببینن من دق میکنم کههههههه

از الان واسه پارت بعد لحظه شماری میکنم

خیلی سخته شقایق جان و خیلی خیلییییی ممنون

 

 

پاسخ:
سلام عزیزم
چون جدایی و خداحافظیشون غیرمنتظره بود این وضعیت پیش اومد، وگرنه بارها ب رفتن دونگهه و روزشمارش اشاره کردم. ینی براش آماده بودین اما نه خب انقد زود :)
خدا نکنه دق کنی🥺
میدونم اما خوشی تهش شیرینه 

سلااام سلام😢💙

لنتی بغض گرفتم😭😭😭😭

خدااا چرا اخهههه😭😭😭😭😭

هیوک چقد مظلوم شده بود😭😭😭😭😭😭

دونگهه چقد ساکت شده بووود😭😭😭

صبحشون که قشنگ شروع شده بود😭😭😭

گلای مهتاب که نشونه ی عاشق شدن ماهِ داستان بودن😭

عی خداااا😭😭😭

میخوام یه دل سیر گریه کنم😢😢 بچه هام😭

وای وای بوسش کرددددد😭😭 بغض لنتی نمیزاره استیکر معروفمو بزارم(😋😏😎)😭😢

اه که چقد بی موقع رسیدن😒😭

گل مهتاب با خودش میبره😭 قاشقششش😭😭

عی ننه بمیرم برا لبخندت ماه قشنگ لنتی😭

من تا شنبه میمیرم دیگه😭 

 

پاسخ:
سلام فاطمه جان
بالاخره روزی ک باید می‌رسید رسید 
اما خب زودتراز موعود.. 
برا همین این جدایی غم انگیزتر بود 
بوس کرد آره 🤧😭😭
خدا نکنه جانم 
منتظر بمون ک ب زودی قراره برگردن ب هم 

میخام بشینم فقط گریه کنم 

:)

پاسخ:
بیا تو بغل من حداقل گریه کن 

اول از همه که اون عکسا و نوشته ها زد نات اوتمکرد 😐💔

بعد با هزار تا سلام و صلوات و چایی به دست رفتم روی دانلود زدم ...

به قول دونگهه شروع قشنگی داشت ولی پایانی غم انگیز...هق😭💔

چقدر دلم سوخت...

دلم برای هیوک کباب شد ...

دونهه چرا رفتی آخه پسر... هق...💔

مهمون میاد و میره ... منم به تنهایی عادت داشتم ... ولی حق نداشتی بیای تو زندگیم از تنهایی بیرون بیاریم و دوباره تنهام بذاری... چون دیگه به تنهایی عادت ندارم...

ناحححح 😭😭😭 چقدر دلم کباب شد😭😭😭

اخه شقایق خانم ما رو میخوای بکشی . مگه قلب ما چقدر دووم میتونه بیاره ...💔 بی نهایت منتظرم ببینم چی میشه ... یکی خیلی طول میکشه دونگهه برگرده پیش هیوک ،؟☹

 

 

خب حالا چیه چیزی

شنبه دو تا قسمت آپ کن(عیدی مونبدهههه 😌😅) خواهش خواهش خواهش 🥺💙😂

 

پاسخ:
خودم ساعت ها بهشون خیره بودم 🤧
آره.. شروعش شیرینی بود اما پایانش تلخ.. طوری ک نه خودشون و نه خواننده ها انتظار این پایان رو نداشتن 
هیوک خیلی مظلوم بود.. 
بمیرم براش :)
از شدت تنهایی پناه برد ب بغل لونار 
خدا نکنه جانم 🥺🥺ولی نگران نباش خیلی زود برمیگردن پیش همدیگه 
انقد دو قسمت زیاد و سنگینه ک بعدش میگین ای کاش همون یه قسمت گذاشته بود 🤭🤭حالا نگران نباش قسمت بعدی امیدوار کننده س جانم 🦋

میشه همین یه با رو به بزرگی خودت یه پارتم سه شنبه بذاری؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!🤧🤧🤧🤧🤧🤧🤧🤧چجوری بصبریم تا هفته ی بعد!!!!!! به ملکوت اعلی میپیوندیم که🙄🙄🙄🙄 جیگرم کباب شد واسه ی هیوک (ولی حق نداشتی بیای تو زندگیم، از تنهایی بیرون بیاریم و دوباره تنهام بذاری... چون دیگه به تنهایی عادت ندارم...)😭😭😭😭😭 ممنون شقایق جون، فیکت این روزا توی این همه مشکلات و غم ها، حس خوبی بهمون میده...

پاسخ:
عزیزمممم
یه عالمه کار دارم اصلا فرصت نمیشه😥😥
آره هیوک تو این قسمت خیلی مظلوم بود :)) خواهش عزیز دلم خداروشکر که اینطوره💙

واییییییی تا هفته دیگه چقد غصه بخورمممم

دلم‌برای جفتشون سوخت

آخه نمیشه که کی اول اعتراف کنه کی اول بگه دوست دارمم‌خب روشون نمیشه دیگه

الان باید با دوری از هم چیکار کنم !!!

پاسخ:
غصه نخور همه چی درست میشه
همین جدایی تلنگری میشه بر این که برا اعتراف منتظر بهونه نباشن 

سلاااام
شبت بخیر

این دقیقا همون چیزی بود ک نظرات قبلی گفتم
ان اومدن و رفتن هر بار فقط هیوک اذیت میکنه

تا میاد عادت کنه به تنها نبودن تنها میشه

من ناراحتم
حرفم نمیاد

حداقل میشه ی ذره اسپویل کنی هفته دیگه روز اول عید خوشحال میشیم؟؟؟؟


مواظب خودت باش
 

پاسخ:
سلام سارا
شب توام بخیر 
اوهوم، اما اینبار فرقش اینه که دلبستگی اونقدر زیاد شده که نمیتونن تحمل کنن این جدایی رو 
چی دوس داری بگم عزیزم؟ 
واقعا قسمت بعدی یه نور امیده نگران نباش*-*
توام همینطور 

من هنوز نخوندم این قسمتو ولی یهویی این به ذهنم رسید که...

با توجه به این حرفا... یعنی دونگهه قراره بره؟!😭

خب من و آقای ماه بدون این گارسون با چشمای نازش چیکار کنیم😭😭😭😭

پاسخ:
بخون :) 

😭😭😭😭😭😭😭😭

تو به قلب ما فکر نمیکنی😭

آخه من با این حرفاشون چیکار کنم😭😭 یعنی چی که انقدر این دو تا بهم احساس دارن؟!😭😭😭

اصلا چه معنی ای داره من وقتی هنوز این قسمتو دانلود نکردم با همین جمله ها و عکسا ناک اوت شدم؟!😭😭😭😭

"بهش علاقه دارم؟" 

"بهش علاقه دارم!"

پاسخ:
فکر میکنم
😭😭😭😭😭😭
اصلا چون فکر میکنم با این عکسا و جملات آماده تون کردم 💔

حالم اصن قابل توصیف نی:)))دلم میخاد بشینم همراه دونگه زارزار گریه کنم🥲🥲🥲شومینه رو روشن گذاشت و رفت 

هیوک رو همینجوری گذاشت و رفت-_-قلبمم😫😫اشکااام😫😫😫

واقن کاش لونار همونجا هر سه تاشونو به خصوص اون تکیون رو میگرفت جر وا جر میکرد-_-واقن ممنونش میشدم من😑

پاسخ:
به خودش میاد. الان که عمق فاجعه رو بفهمه به خودش میاد و دیگه تعلل نمیکنه واسه برگشت 

از اینجا تا خوده کوهستان هیوک:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔

پاسخ:
جمع کردن خرده قلبات و چسبوندنشون سر هم=) 

اشکام ....  :")
تموم بدنم یخ زده ... شت 
هیوکم ... :") 
"دیگه به تنهایی عادت ندارم " 
چقدر درد داشت این تیکه ... 
چرا حستو نگفتی هیوک چراااااا گااااد 
آیم نات اوکی 
قبل داستان با دیدن این عکس ها و جمله ها تشنج کردم بعدشم با خود داستان پکیدم ...
دونگهه برگرد لطفااااااا هیوکت تنهاست :")  

نمیدونم چه بگویم دیگر بای ...

پاسخ:
ولی اینو میدونی که این رفتنه قراره باعث شه به خودشون بیان نه؟
مخصوصا دونگهه ای که میدونه تو شهر هیچی انتظارشو نمی‌کشه 
نمیتونن تحمل کنن نگران نباش طول نمیکشه

بعد خوندش دگه چایی حتی با نبات فراوان هم جوابگوی قلب شرحه شرحه شده رو نمیده

 😭😭😭 چه کنم؟/

پاسخ:
بیا در آغوش نویسنده 🧡

سلام به شقایق عزیزم

باورم نمیشه به همین زودی ۱۹ پارت شد 

برم دان کنمش 

 

پاسخ:
سلام جانم
آره خیلی زود گذشت 🥺🤧

عکس ها .. نوشته ها ..

برای تشنج کردن اول راه کافی هست :)))))

و در کمال ناباوری با دست و پاهای سرد شده می‌خوام این قسمت رو باز کنم شقایق ندیده ام!!!

پاسخ:
مراقب خودت باش
آوردن پتوی گرم برات*

با نام خدا و با لیوان چای در دست به سمت قسمت جدید روانه میشود.

پاسخ:
چاییت با نبات فراوان باشه ک لازمه

اشهدم رو بخونم و فایل رو باز کنم با این مقدمه ها مشخصه قراره باز توفان به راه بندازی

پاسخ:
هیس زبونت گاز بگیییر
  • همون صخرهِ گریان تو ماهگون
  • خب...

    قسمت 19...

    با همین عکسا و جمله ها روحم پر کشید..

    چجوری بخونم این پارت رو؟؟؟؟؟

    بای لایف.

    پاسخ:
    ورژن جدید بغض سگ :
    بغض گرگ 
    😭

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی