فن فیک ماهگون قسمت بیست و هفتم
"ماهگون"
زوج : ایونهه
ژانر : عاشقانه، راز آلود، معمایی، تخیلی، ماورائی
بلند،هپی اند
نویسنده : شقایق
قسمت بیست و هفتم
"ماهگون"
زوج : ایونهه
ژانر : عاشقانه، راز آلود، معمایی، تخیلی، ماورائی
بلند،هپی اند
نویسنده : شقایق
قسمت بیست و هفتم
سلام عزیزمممممم روزت به خیر امیدوارم حالت خوب خوب باشه 😊🤗
دو قسمت اخر رو امروز خوندم . دلم برای داستان فوق العادت خیلی تنگ میشه واقعا بهش عادت کرده بودم .
اینکه در نهایت بعد اون همه سختی بالاخره دونگهه و هیوک به هم رسیدن ، باعث دلگرمی هم شدن و همه چیز همدیگه شدن واقعا دیدنی و لذت بخشه .🥰
دونگهه ی شیطون بلایی که همیشه باعث خجالت هیوکی میشد حالا از شنیدن عاشقتم هایی که هیوک بهش میگه خجالت میکشه 😁 بالاخره باید هیوک جبران میکرد حرفا و کاراشو
خیلی خوبه که کم کم به نیروش مسلط میشه و یه جورایی میشه مکمل هیوکی .
الهی بگردم وقتی بچه بود چقدر درد و رنج کشید دونگهه . اول زخمی شدن کهستان که خدا رو شکر هیوک رسید بهش . بعدم اون اتفاق مدرسه که خیلی بد بود 😢باعث شد هیوکیش رو مدتی از یاد ببره ☹
ولی خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت و درست شد اخرش 🤗😊
خب ادامه نظرم توی قسمت بعد
سلام شقایق جانم
حال و احوالت چطوره
برات همیشه ارزوی سلامتی و شادی و خوشحالی میکنم
چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که خبر برگشتنت با ماه گون رو بهمون دا ی و دل تو دلمون نبود برا گذاشتنش ای روزگار
و اخرین شنبه ای که از نعمت ماهگون برخورداریم هر چند که تمام نوشته های تو تک تک شون تو دل ما پایانی ندارن و جزئی از روح و قلب ما گره خوردن و با تک تک لحظه هاش زندگی کردیم و پر از خاطره برامون شده😍😍😍😍😭😭😭😭😭❤❤❤❤❤
از روزی که برگشتی ...
هر بار که بهت نگاه میکنم ...
هر بار که بوی بهشتی ات تو مشامم میپیچه ...
هر بار که دستاتو میگیرم و لمس شون میکنم....
هر بار که تو بغلت چشمامو می بندم و نفس میکشم ....
هر بار که با هم سکوت میکنیم و با چشمامون با هم صحبت میکنیم
نمیدونی کهچقدر از داشتنت و بودنت حالم خوبه !
من خیلی خوش شانس و خوشبختم که عاشق توام ...
انقدر دوست دارم
که لال میشم از گفتنش
یه وقتایی مثل امروز
انقدر از بودنت احساس امنیت میکنم
که حس میکنم میتونم با تمام دنیا بجنگم
یه وقتایی مثل همیشه
تفسام به نفسات بنده
تا ابد دوست دارم
ماه زیبایم
ای جاودانه ترین جادوی زندگی من
مرسی عزیز دل
تو بهترین هارو به پای ماهگون ریختی
انقدر که باعشق و علاقه تو تک تک جمله هاش گذاشتیش چی بگه در وصفش
بمونی برامون تا ابد😍😍😍👌👏👏👏👏💕💖💎
سلام شقایق من🤩
فیوریت رایتر عزیزم چه طوره؟🖊️امیدوارم که حال دلت عالی باشه و امروزت سرشار از انرژی های مثبت و اتفاقای قشنگ باشه.💓✨
راست میگن که اتفاقای خوب زود تموم میشن!
اون لحظه شماریام برای روز آپ و خوندن ماهگون و از طرفی نوشتن کامنت، برام مثل یه اعتیاد شیرین بودن و هستن ولی به همین زودی دارن تموم میشن.
بالاخره شنبه هم اومد و خیلی زود تموم شد.! تا اخرین شنبه های ماهگونی چیز زیادی نمونده و همین طور که هفته ی پیش بهت گفتم یه حسی مث خلا همه ی وجودمو پر کرده .ناراحتم از اینکه نسبت به بقیه، هفته ها و ماه های کوتاهی رو با تو و ماهگون گذرونم و واقعا دلتنگم و دلتنگ میشم .دلتنگ تو...ماهگون...وب. با این وابستگی که بهتون پیدا کردم خداحافظی کردن ازتون برام سخته.
ولی وجود همه ی این دلتنگیا، احساسمو جوری نکرد که از خوندن این چند پارت آخر مثل پارتای قبل لذت نبرم. همین طور که از اول با عشق تک تک پارتا رو خوندم،این چند پارت آخر رو هم با عشق زیادی میخوندم و بهت قول میدم که پارت بعدی که آخرین پارت ماهگون عزیزمه رو با عشق خیلی بیشتری بخونمش شقایق🙂🤙🏻
سر کامنت پارت قبل سعی کردم احساساتمو کنترل کنم ولی الان دست خودم نیست و بغض کردم. میدونستی که ماهگونت مث یه معجزس برام؟
میدونستی که آشناییم با تو و ماهگون چه ها که با دل و روزو شبام نکرده؟
میدونستی چه قدر حالِ دلمو دگرگون کردی؟
ماهگونت هر هفته منو میگیره و با خودش میکشونه تو دنیایی که تو کلمات نمیگنجه....
مث یه شراب که آدمو مست میکنه؛ میبرتم تو یه خلسه ی شیرین✨
بازم حرفای نسبتا تکراری زدم اما میخوام بدونی که همه ی این حرفا رو از ته قلبم و بدون ذره ای تملق گویی بهت گفتم و بازم میگم.💙
خیر سرم میخواستم واسه این پارت اولین نفری باشم که برات کامنت میزاره و خوشحالت کنم !ولی انگاری فرست کامنت به من نیومده !🥺همون طور که تو دو سه کامنت قبلیم گفتم،بازم ازت معذرت میخوام که با وجود اینکه الان هفته هاست که دارم با آپ پیش میرم ولی چند روز دیر تر برات کامنت میزارم و امیدوارم فکر نکنی که برای تو و ماهگون عزیزم ارزش قائل نیستم❤️
انقدر حرف برای گفتن دارم ولی همه رو میزارمشون برای پس فردا، و بهت میگم. البته میدونم همشون تکراری ان؛ اما خب هر چی هم که این حرفای تکراری رو برات بگم بازم کم گفتم💙
زود تر میرم سراغ این پارت پر از آرامش...💙
هیوک دوباره خواب دید!یه خواب شیرین نه یه کابوس وحشتناک که از خواب بپره!
این خوابش برعکس اولین کابوسش و بقیه ی کابوسای متوالی دیگش که همه جا تاریک بود، روشن بود !اینبار زمین سفید بود نه سیاهی مطلق و سقف و دیواری وجود نداشت !حتی اینبار نه شیشه مات بود و نه مه غلیظی داخلش جریان داشت !تمام محیط از سفیدی پاکی پر شده بود و به نظرم این فضای جدید نشون دهنده ی این بوده که سیاهی ها و اتفاقای شومی که تا الان رو زندگیه دونگهه سایه انداخته بودن حالا به سفیدی رسیدن و از روی زندگیش پاک شدن و از حالا به بعد هیچ خطری تهدیدش نمیکنه چون هیوک مراقبشه!🤍
از این به بعد حتی وقتی هم خواب باشن روحاشون میتونن با هم ارتباط بگیرن و حرف بزنن و این خیلی فوق العادس و منو به وجد میاره.!😍💙
چه قدر تصور صدای ساند افکت پای هیوک موقع قدم زدن روی زمین که صدای دل نواز آبو تو سکوت مطلق فضا پژواک میکرد و اون سکوت رو میشکست برام لذت بخش بود.!✨
دونگهه ی لنتی با این موهای قهوه ای بلند و چشمای آبی آسمونی و نقره ایش هر آدمی رو به خودش جذب میکنه دقیقا مث هیوک با چشمای ماهگونیش💙
یه زوج با زیبایی های پرستیدنی و برتری های وصف ناپذیر♥️
متنظرم تا ببینم واکنش دونگهه نسبت به رنگ چشمای جدیدش تو پارت بعد چه جوری میتونه باشه!!!😍
هیوک هنوز جفت اون حلقه رو برای خودش درست نکرده؟!
پس من تو پارت قبلی اشتباه متوجه شده بودم !با اینکه در مورد حلقه ی تو دست هیوک چیزی نگفته بودی اما فِک کردم که تو دست هیوکم حلقس.
اون لحظه ای که هیوک دو تا لیوان آب شیر و آب جوشو جلوی دونگهه گذاشت و بعد رفت پشت سرش و دستاشو دور شکم لخت هائه حلقه کرد و چونش رو به شونه ی هائه تکیه داد دلم ریخت.! اینکه هیوک داره به دونگهه کمک میکنه تا بتونه کم کم قدرتاشو کنترل کنه و با حرفاش آرومش میکنه و استرسو ازش دور میکنه خیلی حس لذت دلگرم کننده ای بود برام .و دونگهه تونست !لیوانا نشکستن و قلب هیوک از دیدن همچین تصویری که هیچ وقت انتظار دیدنشو نداشت به لرز افتاد و بهش افتخار کرد.♥️✨
هیوک برای دومین بار موهای دونگهه رو بست و با یاد آوری روزی که هیوک تو مغازه ی خاله با کش موی آبی موهای دونگهه رو بست، لبخند تلخ و پر از حسرتی رو لبام نشست.نمیدونی که چه قدر دلم میخواست از همه ی حسام واسه اون پارت و چهار پارت بعدیش برات بگم.خیلی ناراحتم و بی نهایت بابتش متاسفم💔
"انرژی تو بدنت وجود داره...عین موسیقی...عین عشق بازی که روح و جسمت باهام هماهنگه... عین گردش خون که تو بدنت بدون اراده ی تو جریان داره"
گفتن این حرفای هیوک اونم موقع بستن موهای دونگهه خیلی حس قشنگی بود و ته دلمو قلقلک داد✨
وقتی دونگهه از هوای خراب بیرون ترسید و با برگشتنش تو آغوش هیوک فرو رفت...
وقتی تو اون شرایطی که دونگهه ترسیده بود هیوک محکم بغلش کرد و با کشیدن دستش پشت کمرش سعی کرد نفسای ترسیدشو آروم کنه ....
وقتی اون زمزمه ی دیوونه کنندش رو کنار گوش دونگهه ی ترسیده نجوا کرد "نترس نفسم" و به طور غیر ارادی آروم ترش کرد...
وقتی که همه ی اینا منتهی به این شد که دونگهه دوباره تونست رو قدرتش تمرکز کرد و کنترلش کنه، باعث شد دلم قنج بره😍♥️
و اون فلش بک...
چه قدر آجوما با دیدن زخمای عمیقی که رو پهلو و شکم دونگهه به وجود اومده بودن ترسید و گریش گرفت و فک کرد داره درد زیادی رو تحمل میکنه و هیچی نگفته.... ولی برعکس، دونگهه خودش فکر میکرد از موقع به هوش اومدنش تو کوهستان هیچ دردی نداشته.
"اینم از اردویی که میخواستی!!ارزششو داشت آخرش اینطوری بشه؟"
"این بهترین و فراموش نشدنی ترین اردوی عمرم بود..ممنونم واقعا ممنونم که گذاشتین بریم اونجا"
و بدون شک فراموش نشدنی ترین و پر رنگ ترین خاطره ی دونگهه ی پونزده ساله پسری به اسم هیوک با لباسای کم تنش تو اون سرما و چشمای گیرا ی نقره ایش بود.♥️🌕
دونگهه تو اولین خاطره ی دبیرستانش از احساس تنهاییش و دلتنگیش نسبت به آجوما نوشت...از اینکه میخواسته مستقل باشه گفت...از اینکه خودشو کنترل کرده که سر کلاس پر حرفی نکنه نوشت...از اینکه رکورد ساکت بودنو بین همکلاسیاش شکسته گفت...از نگاهای بعضی از بچه ها گفت که از وقتی فهمیدن یتیمه یه جوری بهش نگاه میکنن اما اون اهمیت نمیده و همه ی اینا رو نوشت که بگه هیوکو فراموش نمیکنه♥️💙
"من حتما به دیدنت میام.............)"
آه فقط یه کلمه ی دیگه مونده بود تا اسم هیوکو تو دفتر خاطراتش ثبت کنه که اون اتفاق براش افتاد!
"فراموشش نمیکنم"
"دوباره میخوام ببینمت"
"دوباره میخوام ببینمت"
از اعماق وجودش نمیخواست که هیوکو فراموش کنه و زیر لب با بی نفسی این حرفا رو تکرار میکرد.قبلا از احساسات هیوک برامون میگفتی اما این اواخر بیشتر احساسات دونگهه رو برامون روشن کردی و این خیلی برام لذت بخش و شیرین بود.✨
حالا میتونم کاملا احساساتشو درک کنم ...اینکه اونم متقابلا عین هیوک یه دیدار مجدد میخواسته و به هیوک علاقه پیدا کرده بوده.دونگهه شبیه اون ادمایی نبود که به راحتی خاطرات ساده رو با گذر زمان فراموش کنه و اون جمله ای که هیوک تو پارت 17 به زبون آورد"ما پونزده سالمون بود که..."مث یه تلنگر عمل کرد و تونست خاطره ای که به مدت پونزده سال شبیه یه نقطه ی مبهم با احساسی تپش آور و آشنا تو کنج ذهنش دفن شده بود و گمش کرده بود رو با قلبش به یاد بیاره و چی میتونه بهتر از این باشه.♥️✨
"بعد از آنکه پلک هایش را به سختی باز کرده بود اولین چیزی که نظرش را جلب کرد سقف شیروانی شیب دار چوبی بود
مرد غریبه بود...
او را نمیشناخت و او را از قبل به خاطر نمی آورد...
اما جایی در انتهایی ترین عمق کنج قلبش که فقط حبس مانده بود و به فراموشی مطلق نرسیده بود چیزی را با نگاه کردن در چشم های مرد احساس میکرد که سرنوشت را بدون دانستن معنا و مفهوم درون دونگهه بیداد میکرد"
مرور بخش کوچیکی از پارت 2 چه قدر حس ملموسی برام داشت!✨با خوندن همین یه تیکه تمام پارت دوم اومد جلوعه چشمام.🥘🪵🍶وقتی هیوک رشته های سوپو بین انگشتای سفید و استخونیش خورد کرد و داخل سوپ ریخت؛ یادته چه جوری خون دماغمون کردی؟!🤩🥺 دقیقا از اون شب به بعد بود که روی سوپ کراش عجیبی زدم! از اون شب تا الان هر وقت سوپ میخورم یاد ماهگون میفتم🥘🌕
شقایق عزیزم بابت خلق همچین اثر فوق العاده ای ازت بی نهایت ممنونم.🙏🏻تک تک اتفاقات قشنگ ماهگون و تک تک نوشته هات بد جوری تو ذهن و قلبم حک شدن جوری که هر بار با به یاد آوریشون، همون حس قشنگی که برا بار اول با خوندنشون بهم منتقل کردی، بهم القا میشه.💓💙
وقتی هفته ی پیش گفتی فانتزیم از کریسمس قراره به وقوع نپیونده حتی یه درصدم ناراحت نشدم چون میدونستم که دو پارت بعدو جوری آماده کردی که کمبود کریسمسو حس نمیکنیم😍و جلوتر که رفتم دیدم که گفتی قول میدم این دو تا پارت بعدی انقد راضیتون کنه که کمبود کریسمس حس نشه.حتی اگه نمیگفتی هم میدونستم که قراره خیلی بیشتر از خیلی راضیمون کنی و کردی😉 و بعدش کلی به خاطر تله پاتی مخامون ذوق کردم🤩
با شرایط بدی که کرونا برای هممون به وجود آورده ازت میخوام بیشتر از قبل مراقب خودت و سلامتتیت باشی.✨
خیلی دوستت دارم♥️همیشه پر قدرت ادامه بده شقایق عزیزم✊🏻
⭐
سلام و صد سلام به شقایق عزیزم. خوب، اینم از روح دونگهه که تو قفس بود. بالاخره هیوکیش نجاتش داد. بهترین و قشنگترین راهی که میشد تصور کرد برای نجات روح دونگهه همین بود. و حالا تو این قسمت با چه وجههای از هیوک روبرو شدیم؟ آقا معلم!! هیوکی که داره پله پله با عشق و آرامش به دونگهه یاد میده چطور با قدرتهای روحیش کنار بیاد و کنترلشون کنه.چقدر قلبم تند تند میزد برای اون صحنهای که هیوک از پشت دونگهه رو بغل کرد و با آرامشی که بهش داد باعث شد دونگهه بتونه قهوش رو به اندازه کافی و درست سرد کنه.واقعا این صحنه خیلی عالی بود.تو قسمتهای قبلی همیشه از حس هیوک نسبت به دونگهه از 15 سالگی نوشته بودی ولی حسهای دونگهه تو اون سن همیشه مبهم بود وبالاخره اینجا اسرار از پرده بیرون افتاد و همه چیز معلوم شد. من میدونستم دونگهه هم نمیتونه نسبت به هیوک بیتفاوت باشه. شاید اگر اون اتفاق نمیافتاد خیلی خیلی زودتر پیش هیوک برمیگشت، مگه نه؟ (فراموشش نمیکنم) ، ( میخوام ببینمش) و شاید هم همین خواستن قوی و از ته قلبش باعث شد تا دوباره سر راه هیوک قرار بگیره و ماهگون شکل بگیره ;))))
سلام شقایق عزیزم خوبی
وای چقدر این پارتها قشنگ و دلبر و شیرینن
نمیتونم ازشون دست بکشم هر خط رو فقط باید با عشق خوند
حس بودنشون کنار هم لذتبخشه
خیلی قشنگه که موهبت هیوک الان تو بدن دونگهه س واقعا کنار هم کاملن
سلام شقایق جانم :)💙 خوبی؟
من عاشق زمانبندیهای داستانتم خب! فلش بک لعنتی :) اگه بدونی این فلش بک چه قدر من رو به وجد آورد!
تو فوقالعادهای! خدای من... فقط یک کلمه مونده بود تا اسم هیوک رو تو خاطراتش ثبت کنه که اون اتفاق افتاد.
تا الآن فکر میکردم فقط هیوک بوده که از ۱۵ سالگی تمام ذهنش از دونگهه پر شده بوده و منتظرش بوده تا این که تو، توی این قسمت تیکهی گمشدهی جورچین رو، رو کردی!
وقتی دونگهه افتاد همهاش زیر لب میگفت "فراموشش نمیکنم"، "میخوام ببینمش". با اینکه دچار فراموشی شده بود، اما همهاش سعی داشت مخاطب خاطرهاش رو به یاد بیاره :) و زیباتر اینجاست که تمام این مدت از ۱۵ سالگی رو با وجود فراموشی که مغزش دچار شده بود، با قلبش هیوک رو به خاطر داشت :')
'مرد غریبه بود...
او را نمیشناخت و او را از قبل به خاطر نمیآورد...
اما جایی در انتهاییترین عمق کنج قلبش که فقط حبس مانده بود و به فراموشی مطلق نرسیده بود چیزی را با نگاه کردن در چشمهای مرد احساس میکرد که سرنوشت را بدون دانستن معنا و مفهوم درون دونگهه بیداد میکرد.' :)))
و نگم از روزمرگیهای پر چالش و در عین حال آروم و دوست داشتنیشون :)
تلاش دونگهه برای کنترل 'موهبت' و نیروش... وقتی میخواست آب جوش و آب ولرم داخل لیوان رو سرد کنه و تشویقهای دلگرم کنندهی هیوک که باعث افزایش اعتماد به نفسش میشد... تلاشش برای آروم کردن هوا در آغوش هیوک :)
همه و همه آدم رو مجذوب روزمرگیهای آروم و از جنس سرماشون میکنه... یه سرمای دوست داشتنی :)
ارتباط روحهاشون... حتی خوابهای هم دیگه رو میتونن ببینن و این یه کم زیادی رؤیایی و دوست داشتنیه.
رنگ چشمهای دونگهه😭 چشمهایش رنگی بین آبی آسمانی و نقرهای داشت.
چرا با قلبمون بازی میکنی؟ :) رنگ از این دیوونهکنندهتر آخه؟؟ دلم رفت خب :')
دلم برای این توصیف زیبا هم رفت
'کسی که از حالا فعل 'متفاوت' بودن هیوک را از مفرد بودن به حالت جمع تغییر داده بود و زمستان تنهاییاش را تبدیل به بهار کرده بود...' :)))
خسته نباشی شقایق جان :) ممنونم عزیزم🌙💙
ایندفعه قراره آنتام باشم و به موقع بخونم :)))
میترسم بخونم با فکر اینکه تهشه گریم بگیره:)
خیلی منتظر بودم برا این قسمت
نمیشه ماهگون هیچوقت تموم نشه ؟ :)
بالاخره انتظار ها به سر رسید😎😎😯
آخجون اومد 😍🥰🤩
خب ادامه ماجرا و البته اخرش 🥺
خیلی خوبه که دونگهه روز به روز توی توانایی هاش پیشرفت میکنه و به سطح هیوک میرسه. و البته هیوکی که بهترین و صبورترین معلمه 😊
چقدر لحظاتشون بیرون کلبه قشنگ بود . اون شفق قطبی اون گیتار زدن و تغییر رنگ چشمای دونگهه به نقره ابی . خیلی رمانتیک بود واقعا 🥰خیلی سافت و خوبن کنار همدیگه
واقعا از اول اول برای هم ساخته شدن . 😍
هیوکی شیطون که نذاشت دونگهه فوتبال ببینه و دلش خواست وقتشونو با هم باشن . البته که چی برای دونگهه بهتر از این . توی اغوش کسی که عاشقشه ❤👌
و گل هایی که به نشونه ی عشق عمیقشون حتی توی اون حجم از برف هم روییدن . واقعا نیروی عشقشون حتی از نیروی ماه هم که توی وجودشونه بیشتر .همین عشق نیروی ماه رو هم چند برابر کرد براشون .
چقدر فکر خوبی کرد دونگهه که با هم از کوهستان گاهی خارج بشن و برن شهر یا جاهای دیگه .واقعا این پسر باعث شکوفایی نیروهاشونه و کنار هم بودنشون و تلاش برای داشتن لحظاتی بهتر و متفاوتبهونه ای میشهکه بیشتر تودشون رو کشف کنن . این خیلی خوبه
و البته استفاده ی شیرینی که از نیروشون کردن برای درمان بچه ها 😍چقدر این دو تا مهربونن اخه . واقعا فوق العاده ان
و در نهایت چشم کیو به جمال عاشق و البته معشوق دونگهه روشن شد 😉چه زودمپسندید . مگه میتونست نپسنده . بس که این پسر خوب و ماهه
خیلی کنار هم سافتن .خیالم کیو هم راحت شد دیگه 🙃
همه چیز خیلی عالی بود عزیزم . نمیتونم توصیف کنم حس و حالمو . داستانهات همیشه فوق العاده ان و من از تموم شدنشون بی نهایت ناراحت میشم همیشه .بس که شیرینن و ادم رو وابسته میکنن 😉
بالاخره افتخار داشتم برای یه داستان از اول کنارت باشم و دنبالش کنم . متاسفانه برای داستانای قبل بعد تموم شدنشون رسیدم .ولی بدون بابت تک تک داستانهات ازت ممنونم و کلی حس خوب باهاشون بهم دست داد و الانم گاهی مرورشون میکنم و لذت میبرم از قلم زیبا و ذهن پویات
از تموم شدن این داستان ناراحتم ، ولی هر اغازی پایانی داره و امیدوارم همیشه پایانها به شیرینی پایان این داستان باشه 😊🥰
بی صبرانه منتظر یه داستان زیبا و جدید دیگه به قلم فوق العاده ات هستم عزیزم .
همیشه قدردان زحماتتم و بدون بی نهایت دوستت دارم.برات بهترینها رو از خدا میخوام . مراقب خودت خیلی خیلی باش 🥰😍❤🌹🤗