فن فیک ماهگون قسمت هجدهم
"ماهگون"
زوج : ایونهه
ژانر : عاشقانه، راز آلود، معمایی، تخیلی، ماورائی
بلند،هپی اند
نویسنده : شقایق
قسمت هجدهم
"چشمات خیلی قشنگن.."
"اینطور فکر میکنی؟"
"فکر نمیکنم... دارم میبینم!"
__
"وقتی بزرگتر شدم.. وقتی اونقدری مستقل شدم که بتونم تنهایی بیام اینجا، میام! چون از ته دلم دوست دارم دوباره ببینمت"
__
"یعنی ممکنه یه روزی دوباره ببینمش؟"
"هیچی غیرممکن نیست عزیزم"
__
"پس فکر میکنی چرا هیچوقت حس غریبگی بهت نداشتم؟.... چون از وقتی پیدات کردم شناختمت!... انگار پونزده سالگیمون دوباره داشت تکرار میشد که دوباره بین یه تپه برف بیهوش پیدات کردم..."
"تو اونقدر خونسرد و مهربونی که هر کی دیگه هم بود همینقدر مهربون باهاش برخورد میکردی"
"آره شاید!... ولی به هر حال... تو دونگهه بودی... دونگهه ای که قبلا هم دیده بودمش... دونگهه ای که غریبه نبود.."
__
" آره ولی چطوری تو کوهستان دووم آوردن ؟ اصلا چطوری رشد کردن ؟"
"نمیدونم..خیلی وقته اینجان..بدون این که حتی از سرما بمیرن یا پژمرده شن"
__
"و خب ..روح ماه داخل بدن منم هست ..روحی که تو گل مهتاب هست با روح بدن من مشترکه واسه همین تنم بوی گل مهتاب میده.."
__
"گل مهتاب گل عشقه"
"تو افسانه ها گفته شده هر جا این گل باشه نشونه ی عشق و عاشق شدنه.."
__
*با یادآوری حرفی که از زبان خاله درباره ی گل مهتاب و عشق شنیده بود چیزی را در عمق دلش دفن کرد که حتی خودش هم نمیخواست به آن فکر کند..
این که محل رویش گل های مهتاب در دل سرما و کنار صخره سنگ، درست همانجایی بود که پانزده سال پیش دونگهه را آنجا برای اولین بار ملاقات کرده بود!*
__
(دونگهه و ایونهیوک)
(قول میدم هیچوقت فراموشت نکنم)
__
مهتاب گل عشقه
و چون روح مهتاب و روح هیوک هردو از ماه گرفته شدن عشق هیوک باعث رویش مهتاب های کنار صخره شد..
هیوک میتونست عاشقش نشه؟
----------
----------
دنیا از چشمان تو شروع میشود
و جایی در امتداد آشفتگی موهایت به باد میرود ...
سلام مجدد 😁
خب
دونگهه با ونود اینکه حافظه اش رو از دست داده بود اما حقیقتا با قلبش هیوک رو به یاد داشت . و این خیلی زیباتره . اینکه بازم اون حس به هیوک توی وجودش بود 🥰 هر چی بیشتر داستان جلو میره بیشتر میشه فهمید که این دو نفر برای هم ساخته شدن . مثل کلید و قفل به هم مچ هستن 😍
ای دونگهه ی شیطون بلا ، حسابی با گرگها دوست شده . فکر کن با قیچی هم زخمی میکرد خودشو دیگه نور علی نور 🤣 البته یک مقدار با توجه به سوابقش ازش بعید نبود ،خودشم میدونست که به گرگها میگفت 😁
الهی هیوکی براش شمع درست کرد . به خاطر دونگهه واقعا دست به هر کاری میزنه . چقدر رابطه بینشون پر احساس و نرم و لطیفه 😍من شخصا ضعف کردم برای این به فکر بودنا و مهربونی ها از طرف هر دو تاشون نسبت به هم . خیلی قشنگه کنش و واکنش های بینشون 🥰
پس اون روح داخل خوابهای هیوک همون دونگهه اس . یه جورایی میشد حدس زد که به دونگهه ربط داره . و به نظرم دوست نداره از کنار هیوک بره برای همینه که همیشه تو خواب غمگینه .احساسات قلبی و واقعی دونگهه رو انگار داره نشون میده به هیوک . هیوکی دونگهه رو نگه دار پیش خودت بذار خوشحال بشه و خوشحال بشی و خوشحال بمونید تا ابد 😉❤
چقدر ناراحت شد وقتی دونگهه گفت بالاخره باید برم .خبر نداشت دونگهه برای نگفتن حرف اصلی اولین چیزی که به ذهنش اومد رو به زبون اورد .
هیوکی دونگهه رو نگه دار پیش خودت ،مراقبش باش و بذار اون مراقب تو باشه 🥰
خییییییلی عالیه عزیزم .همه چیز خیلی سافته ممنون از قلم عالی و داستان زیبات ❤🥰🌺🙏