My EunHae Reality

طبقه بندی موضوعی

فن فیک ماهگون قسمت هفدهم

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

 

"ماهگون"

زوج : ایونهه 

ژانر : عاشقانه، راز آلود، معمایی، تخیلی، ماورائی

بلند،هپی اند

نویسنده : شقایق 
قسمت هفدهم

 

 

سلام

زمان انقدر سریع داره میگذره که باورم نمیشه هفده قسمت تا الان آپ شده..

این قسمت هم مثل دو قسمت قبل طولانیه و مهم..

یه اتفاق مهم تو این قسمت میوفته..بخونید و بیایید راجبش حرف بزنیم

قبلش این تیزر لعنتی ساخته شده توسط دست های هنرمند و توانمند فریبا رو ببینید و پودر شید..

مربوط به حواشی قسمت اول و معرفی فیکه :)

LUNAR EP1

 

 

عکس نادر یافت شده از فروشگاه خاله که زهرا دالفیش سیس عزیزم یافتش کرده ^-^

 

و گرگایی که براشون ضعف کردین. هم اسم هم عکساشونو دالهه جانم انتخاب و پیدا کرد. خعلی خوزن نه؟

 

لونار

سیلور و لایتر

مارشمالو کوشولو

 

 

 

 

DOWNLOAD

نظرات  (۳۱)

سلااام سلااام 🤗روزت به خیر .حالت چطوره ؟😉

خب بریم سراغ این قسمت زیبا که یه چیزایی رو واقعا روشن کرد .

دونگهه واقعا مایه ی ارامشه برای هیوک . اینکه تشویقش میکنه حداقل تو خلوت خودش چیزی باشه که وجودشه و تظاهر نکنه ، مشخص میکنه چقدر به هیوک اهمیت میده . تازه داره یکی یکی توانایی های هیوک رو یه جورایی کشف میکنه و نیروی محرکه ای میشه که هیوک بیشتر رو توانایی هاش کار کنه و پیداشون کنه 😊 واقعا کار هردوشون درسته .کنار هم واقعا مکمل خوبی هستن 👌

بالاخره معمای مربوط به اون ساعت خاص از شب و اتفاقاتی که افتاده کشف شد 🙃

چقدر جالبه که دوباره توی همون ساعت و به همون شکل به هم رسیدن . دست سرنوشت به هم رسوندشون 🤗 الهی بگردم هیوک چقدر منتظر دونگهه بوو که برگرده چقدر ذوق کرد که یکی تو دنیا هست که میفهمتش و ازش فرار نمیکنه . مادربزرگم درست گفت که ادما مثل هم نیستن ،البته باید تین نکته رو اشاره کرد که دونگهه ادم نیست فرشته اس😍 مثل خود هیوک 🤗❤

دو تا فرشته رسیدن به همدیگه 🙃

چقدر دونگهه تو زندگی اسیب دیده و ضربه خورده . همش یه اتفاقی براش میوفته . نمیدونم انگار طلسم شده این بچه .گناه داره خب 🥺 امیدوارم پیش هیوکی تا همیشه بمونه که خووووب هیوک مراقبش باشه .🤗دیگه از این اتفاقات دردناک براش پیش نیاد .

خییییلی ممنون عزیزم .❤🌹🥰

پاسخ:
سلام عزیز دلم خوبی؟ 🤩
چ حس عجیبیه الان که دارم کامنت جواب میدم.. هم متاسفم که دیر جواب دارم میدم و هم خیلی خوشحالم چون بعده این همه مدت خاطره های خوب داره تداعی میشه برام 🥺
خب بریم سر داستان 
آره دونگهه محرک خیلی قوی ای بود برا اینکه به هیوک اعتماد به نفس بده و حتی تشویقش کنه. تا قبل از اومدنش هیوک حتی بخاطر داشتن موهبتش و این تفاوتش با آدمای عادی، از خودش متنفر بود اما الان دونگهه هر بار داره بهش میگه تو برتری داری و این تمایز رو متفاوت میدونه. 
آره نکته ی خوبیو فهمیدی. دونگهه همش بلا سرش میومد و اتفاقای بد براش میوفتاد عین طلسم عین یه سایه ی شوم.. 
خواهش عزیزمممم بازم ساری که جواب دادنم طول کشید آخه از قسمتای قبل کلی کامنت رو هم مونده بود‌ 😭

"تو خونه‌ی خودت، اون چیزی که هستی باش! نیاز نداری عادت کنی کسی به غیر از خودت باشی!"

چه قدر این حرف دونگهه درست بود و چه قدر به دلم نشست :)

هیوک براش قاشق درست کرد*-* عصا و حالا هم کاسه*-* چه قدر این پسر مهربونه و مهربونی‌هاش بی‌منت :)

دونگهه یه جورهایی داره باعث می‌شه هیوک بتونه از موهبتش نه فقط به طور غریزی بلکه به صورت ارادی و گسترده‌تر از قبل استفاده کنه

"دونگهه؟"

"آخرین سؤالت از من چی بود؟"

به این جای داستان و فلش بک و روشن‌تر شدن ماجرا که رسیدم با خودم گفتم تو واقعاً فوق‌العاده‌ای شقایق! چه طور این قدر زیبا قطعه‌های این پازل رو کنار هم چیدب و چه طور این قدر حساب شده فکر همه جا ر‌و کردی و چه طور این قدر زمان‌بندی داستانت عالیه؟ 

مشخصه که با از قبل و باحوصله به همه جای کار فکر کردی که این داستان این قدر قشنگ و عالی و به جا داره جلو می‌ره :)

نه تنها قلمت و توصیفاتت عالین بلکه این‌که این‌قدر حساب‌ شده همه چیز رو تو ذهنت چیدی و بعد به رشته‌ی تحریر درآوری جای تحسین داره! 

می‌دونی همه‌اش با خودم می‌گم اگه 'ماهگون' یه سریال بود تا آخر عمرم تماشاش می‌کردم؛ اما این‌ قدر توصیفات و فضاسازی‌هات از اول تا الآن قشنگن که به جای تماشا به راحتی می‌تونم خودم رو تو اون فضای کوهستانی دوست داشتنی تصور کنم و نمی‌دونی از وقتی دارم این داستان رو می‌خونم چه قدر دلم می‌خواد همچین جایی و به دور از دغدغه زندگی کنم و تو خلسه‌ی آرامش بخشش فرو برم :)

+"چشات خیلی قشنگن..."

-"اینطور فکر میکنی؟"

+"فکر نمیکنم... دارم میبینم!"

دیالوگ آشنایی که به پونزده سالگیشون برمی‌گرده و چه زیبا که تو قسمت قبل درست عین همین دیالوگ بینشون تکرار شد :)

ساعت سه و بیست و چهار که تو این فلش بک یه جورهایی داستان پشتش معلوم شد... پس برای همین هیوک تو این ساعت مشخص از خواب بیدار می‌شد!

نمی‌گم فکر همه جاش رو کردی؟^-^ خوندن هر تیکه از این جزئیات من رو به وجد می‌آورد که این قدر حساب شده و قشنگ نوشتی :)

بابت این قسمت ممنونم شقایق جانم :)💙✨

 

پاسخ:
و یکی از عوامل بالا رفتن اعتماد ب نفس هیوک، لی دونگهه س🌝
حرفای قشنگی میزنه نه؟ از ته دلش اعتقاد داره که هیوک منحصر ب فرده و محدودیت نداره د فقط برتری داره 
و تا حالا هر چی که گفته واسه همین بوده که قانعش کنه اینا محدودیت نیست و اعتماد ب نفسش بالا بره 
پارت نهم بود اگه اشتباه نکنم.. اونموق بود که دونگهه راجب خیلی چیزا کنجکاو شده بود و لا ب لای حرفاش اینم گفت که یه سوال دیگه هم ازت دارم ولی چون جواب نمیدی نمیپرسمش.. خب اون سوال همین بود.. 
دونگهه از خیلی وقت پیش متوجه ی این شده بود که هیوک ب طرز خاصی براش آشناست.. عجیب نبود که احساس نزدیکی و صمیمیت و راحتی بهش داشت.. 
چون اونو خیلی وقت پیش ملاقات کرده بود و یه حادثه باعث شد از یادش بره.. اما نه با قلبش..
حتی با اینکه هیوکو یادش رفته بود بهش حس عجیبی داشت و این معنی اینو نمیده که چقدر اون ملاقات براش خاص و عزیز بوده و هیوک تو ذهنش چقد بولد بوده؟ 
وقتی اون دیالوگ رو تو قسمت پیش دونگهه گفت. خودش نمی‌دونست این تکراریه.. ولی هیوک که میدونست :)
ممنونم از خودت که انقد قشنگ کامنت مینویسی 🥺♥️

یبار دیگه سلام سلام 🌼🌼
"تو خونه خودت، اون چیزی که هستی باش! نیاز نداری عادت کنی کسی به غیر از خودت باشی!"
حقیقتا دونگهه یچیز دیگه اس❤️
همیشه برای شنیدن داستانا و حرفای هیوک درمورد خودش و موهبتش سراپا گوشه و آخرش هم با نتیجه گیری های متفاوتش باعث آرامش هیوک میشه و هیوک هم همیشه از حرف زدن با دونگهه لذت می‌بره...

" ما قبلا... "
" همدیگه رو جایی ندیدیم؟ "
" - فکر می‌کردم... واسه همیشه یادت رفته"
من چرا انقد اینجا احساساتی شدم!!! کلی حس مختلف داشتم اینجا😭😭❤️❤️
"دونگهه و ایونهیوک
قول میدم هیچوقت فراموشت نکنم"
انتظار چنین چیزی رو نداشتممم😭خب من الان بیش تر از اون دوتا احساساتی شدم که😭😭❤️❤️
دونگهه دقیقا همون دونگهه 15ساله اس هیچ تغییری نکرده و هیوک
هیوک می‌ترسید که دونگهه ازش بترسه یا ترکش کنه ولی نه دونگهه ی 15سال قبل و نه دونگهه  الان  ازش نمی‌ترسید و واکنش کاملا متفاوتی داشت.... وقتی دونگهه چشماشو باز کرد و چشمای هیوک رو دید ازش نترسید و اولین چیزی که گفت این بود "سردت نیست؟"
حتی اون موقع ها هم دونگهه با طرز فکر متفاوتش با حرفاش باعث خوشحالی و آرامش هیوک میشد
"چشات خیلی قشنگن"
"اینطور فک می‌کنی؟"
"فکر نمی‌کنم.... دارم می‌بینم"
😭😭😭😭❤️❤️❤️❤️
"بیا کمکت کنم بهشون برسی"
"نه تو نمیتونی... خودم می‌رم"
"نگران من نباش"
" نباید ببیننت مگه نه؟
اگه بیای جلو چشماتو میبینن"
'روی نوک پا ایستاد تا قدش به هیوک برسد و خیلی ناگهانی و معصومانه او را در آغوش گرفت.
وقتی بزرگ تر شدم، وقتی اونقدر مستقل شدم که بتونم تنهایی بیام اینجا، میام! چون از ته دلم دوس دارم دوباره ببینمت'
ای جااااان خببب😭😭😭❤️❤️❤️
این اتفاق و خاطره خیلی برای هیوک مهم  و به یا موندنی بوده و حتما وقتی دونگهه یادش رفته خیلی ناراحت شده ولی خب بلاخره فهمید که دونگهه واقعا با همه فرق داره و دلیل اینکه یادش نمیومده چی بوده❤️و دونگهه ای که به همون اندازه بخاطر فراموش کردن این خاطره از دست خودش ناراحت بوده🥺
و محل گل مهتاب دقیقا همونجایی بود که 15سال پیش اونجا بودن 🥺بنظرم هیوک داره کم کاری می‌کنه😂 بابا دیگه خاله هم که گفت اون گل معنیش چیه و اینا... بجنب دیگه پسرممم🤦🏻‍♀️

"ینفرو دیدم... هم سن خودم بود
و از چشمام نترسید"
"بهت که گفتم همه  آدما عین هم نیستن"
"اما آدمایی که قبل از دونگهه دیدم همه عین هم بودن"
خب تو چرا انقد مظلومی آخهههه ㅠ_ㅠ
 

خسته نباشیییید و مرسیییی💙🤍

 

بدوم پارت بعدی🏃🏻‍♀️

 

پاسخ:
یبار دیگه سلام ب روی ماه گل گلیت 🌺
این اولین تجربه ی هیوک تو تمام عمرشه که داره از خودش واسه یکی میگه.. دونگهه ای که طرف مقابلشه اونقدر واسه 
شنیدن توضیحاتی راجع به موهبت و توانایی هیوک کنجکاو و هیجان زده س که اشتیاق و دلگرمی هیوک واسه حرف زدن چند برابر میشه. مخصوصا که دونگهه مدام در حال تعریف و تمجید از هیوکه و تحسینش میکنه 
و به طرز شدیدی بهش اعتماد ب نفس میده و هی تاکید میکنه که محدودیت نداره و برتری و قابلیت هاش خیلی گسترده و مفیده. 
دونگهه پونزده سال پیش قول داد که هیچ وقت فراموشش نکنه 
و به قولش عمل کرد مگه نه؟ 
برگشت پیشش.. شاید اون اتفاق باعث شد حافظه و خاطره ش تا مرز فراموشی بره 
اما ب قول مامان بزرگ هیوک سرنوشت اونقدر قدرتمند بود که باقی کارو انجام داد و گذاشت دوباره به هم برسن 
اونموقع با اینکه هیچی از هیوک نمی‌دونست و نمیفهمید دلیل تفاوت رنگ چشاش و کم بودن لباساش یه موهبت خاصه، اصلا قضاوتش نکرد!
برای همین هیوک تمام مدت ته دلش گرم بود ک حتی اگه از موهبتش هم برا دونگهه بگه هیچ واکنش بدی نمیبینه 
چون مخاطبش دونگهه س! دونگهه ی آشنای قدیمیش..
دونگهه ای که آرزوی دیدنشو داشت و اونقد این آرزو رو تو دلش پرورش داد تا بالاخره ب دست سرنوشت برآورده شد 
الان فقط یه اعتراف کافیه دست بجنبونین پسرااا🚶🏻‍♀️🔥

سلامت باشی عزیزم خواهش میکنم 
مرسی از خودت ک انقد مهربون و با وفایی🥺💓

ترو خدااا از دوشنبه که گفتی از این به بعد شنبه ها آپ میشه چشم به انتظار 😭😭😭

کی پارت بعدی آپ میشه 

*در کنج اتاق نشسته و خیره به صفحه ی گوشی خیره چشم به انتظار نشسته☹😭😂

پاسخ:
الهییییی😭عوضش اینطوری دیرتر تموم میشه🥺

چقد دلتنگشونم... :)

پاسخ:
:) 💙

Kim, [06.03.21 18:08]
سلام به تک قاتل قلبم 💙✨
بالا پایین پریدن از خوشحالی*
دور افتخار زدن*
درآوردن پیرهنم*
سجده شکر به جا آوردن*
بالاخره رسیدم 😭💘
خب بریم به کوهستان برفی قشنگمون 🌝
دالنیم جان اصلا دوست نداره مهمون شیطون بلاشو تنها بذاره 🥺💓✨
کلوچه های شگفت انگیز دونگهه پزم به لیست حسرتام اضافه شد 😭
شب با سام میایم سراغشون 🌝
"وقتی مامان بزرگم تب میکرد پیشونیشو میبوسیدم و فورا خوب میشد.."
هفظفسیفنینفیفنسفنی 🥺✨
من چطور جر خوردگیامو تو کلمات بگنجونم؟! 😭
و باز هم دونگهه باعث کشف یه توانایی دیگش شد :)
از اینجا ب بعد روح کیم صحبت میکنه
"ما قبلا.. همدیگه رو جایی ندیدیم؟"
آروم باش
آفرین نفس عمیق
+ فکر میکردم.. واسه همیشه یادت رفته.. 
- هیوک! 
+ ما پونزده سالمون بود ک.. 
اند آیم دِد :)
اینبار بدون داشتن دید مستقیم به ماه آسمونو روشن کرد.. 
همونجایی که گلای مهتاب رشد کرده بودن :')
"هیچ وقت این خاطره رو از دست نداده بودم.. فقط یه جایی از ذهنم گمش کرده بودم.."
*دونگهه و ایونهیوک
قول میدم هیچ وقت فراموشت نکنم*
سراسیمگی دونگهه از شکستن همین قولش بود.. 
وای شقا هر چی بیشتر میخونم بیشتر برگام میریزه 
ی جوری انگار 
تمام این مدت تکرار تاریخ‌و میخوندیم 
گم شدن دونگهه.. 
نجات پیدا کردنش به دست هیوک.. 
حمله حیوون وحشی به دونگهه.. 
و نترسیدن دونگهه از چشمای هیوک..
حالا دلیل اعتماد هیوک به دونگهه رو بهتر میفهمم
هیوک میدونست دونگهه با بقیه فرق داره 
قبلا این موضوع بهش اثبات شده بود :)
"سردت نیست؟" 
دونگهه بودن یعنی با دنیا فرق داشتن..
من اینجا واسه یه چیز دیگه ام عمیقا ضعف رفتم 
هیوک و دونگهه واقعیتم تو همین سن برای اولین بار همو دیدن و عاشق شدن 
هق 😭💓
شیرین زبونیشو بخورم خب 
وای ی جوری با درخته حرف زد ک دلم خواست بخورمش 🥺😭
+ چشات خیلی قشنگن.. 
- اینطور فکر میکنی؟
+ فکر نمیکنم.. دارم میبینم!
چقدر این حرفا آشنان.. 
هق 
لحظه ای که دونگهه به جست و جو گرا جواب داد حتی یک ثانیه ام نگاهشو از هیوک نگرفت... 
"نباید ببیننت مگه نه؟"
خدای من 
بدون هیچ توضیحی خودش متوجه متفاوت بودن هیوک شده بود 
و حتی هیچ سوالی ام ازش نپرسیده بود 😭💓✨
روی نوک پاهاش وایساد
و بغلش کرد :)
"وقتی بزرگتر شدم.. وقتی اونقدری مستقل شدم که بتونم تنهایی بیام اینجا، میام! چون از ته دلم دوست دارم دوباره ببینمت"
درسته که دونگهه این خاطره رو فراموش کرده بود ولی بازم دست سرنوشت اونا رو بهم رسوند.. 
"پس فکر کردی چرا هیچ وقت حس غریبگی بهت نداشتم؟.. چون از وقتی پیدات کردم شناختمت!.. انگار پونزده سالگیمون دوباره داشت تکرار میشد که دوباره بین یه تپه برف بیهوش پیدات کردم.."
من برم تو اشکام خودمو غرق کنم :)
دونگهه جرات بغل کردنشو نداشت
شاید چون میدونست احساساتش به هیوک از چه جنسی‌ان :)
اشکشو پاک کرد...
"متاسف نباش چون تو این خاطره رو با قلبت یادت بود نه با مغزت!"
عاح فکر نکنم قلبم طاقت پارتای بعدیو داشته باشه :)
با یه صورت خیس اشک و دماغ کیپ بغل کردنت*
شقا تو اگه معجزه نیستی پس چی ‌ای؟! 😭💙
خسته نباشی 💓

پاسخ:
سلامی دوباره جانم
تصور واکنشات خیلی خر و کیوته 🤭💙
فک کن واقن اینکارا رو کنی چی میشه🤭🤭
یه دور دگه قربونت برم که هیچ پارتیو نمیخوای جا بندازی و برا همشون کامنت میذاری:)
به دونگهه میگم سفارشی یه سینی جداگونه کلوچه دونگهه پز بذاره کنار برا تو و سام 
چون میدونم اگه کم باشن تو و سام حسابشونو میرسین برا هیوک طفلک هچی نمیمونه 🤭
سر این دیالوگ بچها فانتزی زدن که کاش دونگهه هم تب کنه ب همون بهونه هیوک پیشونشو ببوسه 
حالا گرچه تب نبود و سردرد بود. ولی بوسیده شد بالاخره :)
من بوسه رو پیشونی رو خیلی دوس دارم کیم.. خیلی حسش خالصانه و عاشقانه س.. 
دیدی؟ خود دونگهه بود که واسه اولین بار اشاره داد به این که هیوک واسش آشناست 
این خیلی عمیقه کیم... 
ینی حتی با وجود از دست رفتن حافظه ش و اون کما و قضایا هم یادش بود 
اگه یادش نبود هیچ وقت اون سوالو نمی‌پرسید 
که خاطره ش واسش عین روز واضح شه و هیوکو به کل یادش بیاد 
همین یعنی هیوک چقدر براش پررنگ بوده ک با وجود اون اتفاق هم یادش بود اون خاطره ی 15 سالگی رو 
تاریخ تکرار شد بعده 15 سال دوباره
آره هیوک ب دونگهه اعتماد داشت 
یا دونگهه همیشه با هیوک راحت بود 
چون همدیگه رو میشناختن لعنتیا 
به اندازه ی یک عمر واسه هم آشنا بودن 
تو قسمت قبل وقتی از قشنگی چشاش گفت ناخودآگاه بود 
در حالی ک همون جمله رو 15 سال پیش هم بهش گفته بود 
وقتی تو 15 سالگی از تفاوت هیوک نترسید و قضاوتش نکرد 
معلومه ک تو این سن که حالا عاقل تر و بالغ تر شده هم اینکارو نمیکنه 
برا همین ته دل هیوک همیشه گرم بود :)
حتی دونگهه به قولش هم عمل کرد دیدی؟ 
گفت بزرگتر ک شدم میام میبینمت و اومد 
سرنوشت رسوندش به هیوک 
دقیقا 
میدونس احساسش به هیوک دیگه ب اون معصومیت 15 سالگی نیست و با عشق آمیخته شده 
و ب همین دلیل از بغل کردنش شرم میکرد
من ؟ منو میگیییی؟ چرا من؟ 😭😭😭😭🦋🦋🦋🦋💓

سلام

امروز شنبه اسد عایا قسمت جدید اپ میشود ؟؟

چه ساعتی؟

 

پاسخ:
بله عزیزم 

الان اصلا نمیتونم افکارمو منظم کنم و حدس های مختلفمو بگم 😐🤦🏻‍♀️ فقط یه سری چیزا هی داره از گوشه ی مغزم میگذره . 

اینکه ساعتی که دونگهه اخرین بار از پیش دونگهه رفت همون ۳ و ۲۴ دیقه شبه و دوباره وقتی اونو دید ۳و ۲۴ دیقه بود و حتی . شبایی که یهو بعد از اون خواب بیدار میشد ساعت ۳و ۲۴ دیقه  بود چه ربطی میتونن داشته باشن . 

یعنی واقعا کسی که هیوک تو خواباش میبینه دونگهه ؟ الان با توجه به فراموشی ای که دونگهه داره و اون فرد توی خواب داره یعنی قراره در این مورد به دونگهه کمک کنه ؟!!! 

یا اون شخص خود هیوکه ؟!!! و قراره به هیوک تو یه چیزی که نمیدونم چیه کمک کنه (دلم از یه طرف میگه به رابطه ی خودشو دونگهه کمک کنه؛ از یه طرف دیگه میگه شاید یه چیز خفن و خاص باشه 😑🤦🏻‍♀️😂)

خیلی چیزایی دیگه هم هست که دارم بهش فکر میکنم ولی نمیدونم چطوری بگمشون🤦🏻‍♀️💔(خب چه کنم مثل این دوستانمون که اینقدر خوب تحلیل میکنن نظراتشون میگن بلد نیستم بگم😂💔)

فردا شنبه س🤩😱😍💙 ببینیم چی میگه 

 

 

پاسخ:
آیا میدونستی در قسمت آینده یعنی قسمت هجده قراره ماهیت روحی که پشت شیشه با هیوک تو عالم رویا حرف میزنه رو بفهمین؟
خب هنوز کاملا قرار نیست تمام ابهامات برطرف شه. اما همین یه روزم صبر کن تا یه بخشی از سوالاتت بالاخره تو قسمت آینده جواب داده شه. 
ولی راجع به فراموشی دونگهه. دونگهه الان همه چی یادش اومده. هیوک گوشه ی ذهنش عین یه نقطه ی بلوری حفظ شده بود و بعد از اینکه بهش تلنگر خورد همه چی یادش اومد یعنی الان دیگه جیزی نیست که دونگهه قرار باشه یادش بیاد یا یادش رفته باشه. 
بهلهههه قسمت فردا شب قشنگه 🤩

سلااااام
شبت بخیر

چرااااا
حالا ک فردا قسمت جدید داشتم
باید تا شنبه صبر کنیم

آخه چرااااا
استیکرا نمیدونم چجوری میاد ولی ی استیکر گریه در نظر بگیر ک گذاشتم

مواظب خودت باش

پاسخ:
سلام سارا
عایگو متاسفم 
اما اینطوری هم خیلی زود تموم میشد 
یعنی واسه من که این هفده قسمت عین برق و باد گذشت شما رو نمیدونم. 
مرسی ک منتظر میمونی توام. مراقب خودت باش عزیزم 

سلام عزیزم

داره کم کم به جاهای لطیف و دل آب کن میرسه

عاشق تعامل بینشونم چقدر حواسشون به هم دیگه اس بیشتر از خودشون نگران همدیگه ان

عزیزم هیوک چقدر این سالها چشم انتظار بوده چطور طاقت اورده هیچی نگفته

حس دونگهه خیلی خوب درک کردم وقتی همچی یادش اومد پر از احساس و رهایی

ممنون از قلمت عزیزم

پاسخ:
سلام گلم
آره دیگه به هم وابسته شدن TT
سخت تر از اون اینه که هیوک هیچ وقت نمیتونسته از روستا خارج بشه و بره دنبال دونگهه بگرده 
منتظر موند و انتظارش در نهایت بی نتیجه نموند :)
خواهش میکنم عزیزمم

سلام شقایق جان جانانم 💖🌹🏵

چه عکساشون قشنگه 

وای چقدر کیوتن 

قصه عطر نگاهت یکی بود یکی نبود 

کی فکرشو میکرد یه روزی یه جایی شروع اشنایی شون 

این قدر کیوت و یر منتظره باشه تو کودکی شون همو ملاقات کنن و نسبت به هم این همه مهربون و ازخود گذشتگی و وفادار باشن به خصوص ماه مهربونم که چقدر سخاوت مند بوده 😍😍😍😍😍😍😭😭😭😭❤❤❤

کلوچه نقلی مون از روزی که چشماش به چشمای ماهش افتاد باهاش غریبگی نکرد و خیلی باهاش رفیق شد و ازش خوشش اومد 

از اولم نیمه گمشده هم بودن 

و قلباشون برای هم میتپیده 😍😍😍💕💖💓

قربونش بشم عشق و محبت شون نسبت به هم رو تنه درخت حک کرد با اینکه دلش راضی به رفتن نبود ولی قول داد دوباره پیشش برگرده 

طفلکی چه بالاها و خطر هایی از سرش رد شده ولی همیشه قوی بوده و جا نزده و زود رو پاهاش دوباره وایساده به پسر کوچولومون میبالم 

چیزی که خیلی برام سوال بودش اینکه یعنی هیوک از اول میدونست کسی که تو برف پیدا کردتش خود دونگهه بوده؟؟؟ و این همه مدت سکوت کرده و چیزی نگفته ؟؟ صبر کرده تا دونگهه خودش یه روزی یادش بیاد 

قطعا اگه این طور باشه واقعا برای هیوک خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو بکنی تو دلش ریخته و به زبون نیاوردتش 😔😭😭😭😭😭😭

دنیای دونفره شون اینقدر قشنگ و زیبا شده که هر قسمت دل ادم رو اب میکنن 

ممنون از شاهکارهایی که هر قسمت دلمون رو به تپش میندازی 

درج یک بود👏👏👏👌👌👌❤❤❤

پاسخ:
سلام فائزه جانم
آره 😭
دیدی چقد از همون اولش مهربون بوده؟ با اینکه می‌ترسید ببینه واکنش دونگهه به چشماش چیه بازم کمکش کرد و با موهبتش بدن سرد و زخمیشو گرم و درمان کرد. پونزده سال بعد دوباره با وضعیت مشابهی پیداش کرد اما اینبار دیگه نمی‌ترسید..
چون میدونست این دونگهه س. چون میدونست غریبه نیست و این آشنای عزیز هیچ وقت از اون چشما نترسیده 🦋
در آخر دونگهه سر قولش موند مگه نه؟ 
قول داد هیوکو فراموش نکنه و سر قولش موند. قول داد ک برگرده و برگشت. هر چند کمی دیر. اما بالاخره برگشت.. 
آره خیلی سخت و غمگین بوده. ولی مهم اینه ک الان جبران شد *-*
خواهش میکنم عزیزم 😭😭😭😭💙

"چشمات خیلی قشنگن.."

"اینطور فکر میکنی؟"

"فکر نمیکنم... دارم میبینم!"

 

"وقتی بزرگتر شدم.. وقتی اونقدری مستقل شدم که بتونم تنهایی بیام اینجا، میام! چون از ته دلم دوست دارم دوباره ببینمت"

 

"پس فکر میکنی چرا هیچوقت حس غریبگی بهت نداشتم؟.... چون از وقتی پیدات کردم شناختمت!... انگار پونزده سالگیمون دوباره داشت تکرار میشد که دوباره بین یه تپه برف بیهوش پیدات کردم..."

"تو اونقدر خونسرد و مهربونی که هر کی دیگه هم بود همینقدر مهربون باهاش برخورد میکردی"

"آره شاید!... ولی به هر حال... تو دونگهه بودی... دونگهه ای که قبلا هم دیده بودمش... دونگهه ای که غریبه نبود.."

 

"یعنی ممکنه یه روزی دوباره ببینمش؟"

"هیچی غیرممکن نیست عزیزم"

 

*با یادآوری حرفی که از زبان خاله درباره ی گل مهتاب و عشق شنیده بود چیزی را در عمق دلش دفن کرد که حتی خودش هم نمیخواست به آن فکر کند..

این که محل رویش گل های مهتاب در دل سرما و کنار صخره سنگ، درست همانجایی بود که پانزده سال پیش دونگهه را آنجا برای اولین بار ملاقات کرده بود!*

 

(دونگهه و ایونهیوک)

(قول میدم هیچوقت فراموشت نکنم)

 

اوکی!! بزار بهت بگم اونقدر شوکه شدم که از شنبه تا همین الان داشتم فکر میکردم چی باید بگم و هنوزم درست نمیدونم چی باید بگم🤧

 

دلم میخواد دوباره برم هیوکو بغل کنم و نازش کنم🥺

فقط دارم به این فکر میکنم از همون روز اول تا همین الان چه احساسی داشته؟!

اینکه خودش دونگهه رو میشناخته و پررنگ ترین و زیباترین خاطره‌ی نوجوانیش همراه با دونگهه بوده ولی یهو دیده دونگهه ای که بهش قول داده بوده که فراموشش نمیکنه، الان فراموشش کرده، باعث شده چه احساسی داشته باشه؟!

چقدر صبوره!

چقدر صبوری کرده و هیچی نگفته تا الان!

مطمئن مطمئن مطمئنم که اگه دونگهه اون اوایل این سوالو ازش نمیپرسید، امکان نداشت که هیوک الان بحثشو پیش بکشه!

آقای ماه دیگه یکم زیادی ماه و دلبر تشریف دارن با این صبوری کردن و مهربون بودنشون🥺😭

عزیزدلمه بخدا😭

چقدر خوشحالم که فهمید دونگهه نمیخواسته فراموشش کنه و برای بار چندم فهمید که دونگهه با همه فرق داره😍😭

رابطش با مامانبزرگش😭

ای خدا!

فکر کن! یه هیوک نوجوون و جوجه با یه تیشرت مشکی ساده و پوست زیادی سفید و لبای قرمز و چشمایی که دارن از نقره ای به مشکی تغییر رنگ میدن همراه با موی لخت و زاغ!! خب زیادی کیوت نیست این تصویر؟!😍🥺😭

تازه به این تصویر، ساکت بودن و صبور بودن و مهربون بود رو هم اضافه کنی دیگه میبینی که زیباترین و دوست داشتنی ترین آدم دنیائه😍😭

در نتیجه خاک تو سر مامان و باباش که نخواستنش😑

آخه آدم بچه به این کیوتی و خوشگلی رو ول میکنه؟!😑

(ببخشید اگه اینو نمیگفتم خفه میشدم😑)

واقعا حس میکنم میتونم تا آخر عمرم برای آقای ماه گریه کنم و قربون صدقش برم و بازم کم باشه😭🤧

 

ولی خب.. از دونگهه نمیشه بگذریم.. مگه نه؟!🥺

بیا بریم اشکاشو پاک کنیم😭

خدایا دلم میخواد اشکاشو ببوسم😭

پسر ناز و معصوم و دل نازک من😭

چه احساس بدی بهش دست داده وقتی که کسی که قرار نبوده فراموش کنه رو فراموش کرده و یهویی فهمیده این آدمی که این همه ازش مواظبت کرده، همون پسر پونزده سال پیشه😭

این فراموشی تقصیر خودش نبوده ولی پسر من انقدر پاکه که واسه چیزی که تقصیرش نبوده عذرخواهی میکنه و گریش میگیره😭

به هیوک بگو بغلش کنه😭

اصلا چرا خود دونگهه نرفت تو بغل هیوک😭

حالا چه 15 سالتون باشه چه 30 سال😭

بغل میخوام😭 باید همو بغل کنید😭

تازه فکر کن دونگهه‌ی 15 ساله چقدر کیوت میتونه باشه🥺

میگه یه هفته گریه کرده برای اردو🥺

کیوت خوردنی🥺

بعد نکته اینجاست که فقط قدش بلند شده و هنوزم همونقدر کیوته🥺

هنوزم کلاهشو میکشه تا بالای چشماش! عین 15 سالگیش🥺

 

از اول این قسمت هم بگم؟!

ایندفعه برای هیوک کلوچه های شکلاتی شگفت انگیز دونگهه پز درست کرده و من چیکار کنم وقتی که انقدر کوچولو و شیرینه و تلاش میکنه همه کاری انجام بده تا یکم زحمتای هیوکو جبران کنه؟!😭🤧

همش هم داره تلاش میکنه تا به هیوک بگه که خیلی قدرتمند تر از چیه که فکر میکنه و نباید خودشو دست کم بگیره!

نمیرم براش خب؟!🤧

تازه با حضورش باعث شده تقریبا تمام چیزایی که توی خونه‌ی هیوک بودن از "یدونه بودن" در بیان و بشن "دو تا"!!😭

حالا وقتی که بره، من و هیوک چیکار کنیم که همش این وسایلشو میبینیم و دلمون تنگ میشه؟!☹️

هرچند مشخصه که دونگهه وقتی بره بازم قراره همش بیاد پیش هیوک و بهش سر بزنه مخصوصا الان که فهمیده کیه ولی خب بودنش اونجا با سر زدن خیلی فرق داره☹️😭

و اصلا نمیدونم چرا وقتی هنوز نرفته من انقدر احساساتی شدم و از همین الان دلم برای پر حرفی هاش و شیطونی هاش و فضولی کردناش و خجالت کشیدناش و شیرینی پختناش برای هیوک تنگ شده🤧

 

و ساعت سه و بیست و چهار دقیقه....

بالاخره مشخص شد که این ساعت از کجا اومده و با توجه به اینکه خواب های هیوک همشون این ساعت بودن، پس قطعا اینا یه ربطی به دونگهه دارن🤔

و خب من میخوام بدونم چه خبره😭

ولی باید صبر کنم☹️

پس فقط بهت اعتماد میکنم و صبر میکنم تا وقتش برسه و فعلا برای سوییت بودن این پارتا گریه میکنم😭🤧

 

و واقعا از هیوک ممنونم که تمام این مدت صبور بود و بهترین زمان رو برای گفتن اون خاطره انتخاب کرد و همینطور از دونگهه هم ممنونم که اون خاطره رو به جای اینکه با مغزش یادش باشه، با قلبش یادش بود❣️

 

و در آخر هم، دوباره همون جمله‌ی همیشگی!!

مرسی که انقدر خوشگل برامون مینویسی و خسته نباشی💙🧡

پاسخ:
اینبار ده برابر قشنگ تر و مرگ تر از بارهای قبل کنار هم چیدی جملات رو
یعنی وقتی دقت کردم ترتیب مورد علاقه هات با چه دقتی پشت هم چیده شدن دلم رفت :)
مطمئنم غیرعمدی و اتفاقی هم نکردی اینکارو!
خیلی قشنگ بود ترتیبشون خیلی خیلی آفرین بهت 
حالا که تو این قسمت فهمیدین ایونهه همدیگه رو قبلا دیدن، 
قصد داشتم بیام به همین روال بهتون بگم که به قسمتای گذشته فکر کنین 
و اینبار با این نیت فکر کنین که همه چی دلیل داشته. از مهربونی هیوک و طرز نگاهاش به دونگهه گرفته 
تا احساساتی که همون بار اول از موقع باز شدن چشای دونگهه داشته و تو خودش فرو ریخته و تا الان ابراز کرده 
و تو یه طوری همه ی این نکته های مهمو پشت هم نوشتی که انگار خلاصه ی مهم و مختصر و مفیدی رو از اول تا الان نوشتی!

ولی هیوک الان خیلی خوشحاله. حق داره از ته دلش خوشحال باشه نه؟ 
چون بالاخره دونگهه یادش اومد. دونگهه خودش اون خاطره رو به خاطر آورد و حین گریه کردن واسه فراموشی ای که حتی تقصیری هم توش نداشت مدام تاسف می‌خورد. اما عیب نداره مهم اینه که دونگهه هیوکو بخاطر آورد حتی با اینکه حافظه ش از دست رفته بود و این یعنی خاطره ی دیدار 15 سالگی به همون اندازه ای که واسه هیوک پررنگ بوده واسه دونگهه هم به یا موندنی بوده!
خیلی صبور و مهربونه آره ~اونقدر زیاد که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم
هیوک ب خودی خود شخصیت آروم و پاکی داره. و روح ماه تو تنش هم باعث شده این لطافت و پاکی و آرامش ده برابر بشه. 
اوهوم تصور قیافه ی نوجونیشون خیلی دلبره 🥺 هم دونگهه ناز و کیوت بوده و هم تصور هیوک با چهره ی جوون تر و لباسای مشکی و نازک تو اون سرما با چشای نقره ایش کشنده س. مرتیکه😭
دونگهه با این ک مقصر نبود گریه کرد 
با اینکه مقصر نبود معذرت خواهی کرد 
همینقدر ابراز واسه اینکه ثابت کنه چقدر خاطره ی پونزده سال پیش براش ارزشمند بوده کافیه 
گرمای دل هیوک برگشت. دیگه غصه ی اینکه دونگهه اونو ب خاطر نداره از دلش پاک شد رفت بیرون و همین کفایت میکنه. 
و اون بغلی که اتفاق نیوفتاد.. 
شاید هردوشون میدونن که اگه الان بخوان همو بغل کنن دیگه احساسش به پاکی و سادگی پونزده سالگی شون نیست. احساس بینشون قوی تر و بزرگ تر شده و الان با قاطعیت میشه روش اسم عشق گذاشت. پس به همین دلیل فکر کن که چرا جرات بغل گرفتن همو نداشتن.!
من میدونم چرا دلت تنگ شده 
واسه این که توام عین دونگهه به اون خونه و صاحبش، ب کوهستان و برف و سرما وابستگی پیدا کردی. واسه همین عمیقا دلت میخواد دونگهه بمونه. اما میدونی که نه من قراره زیاد اذیتشون کنم نه خودشون تحمل جدایی طولانی مدت رو دارن نه؟ 
قسمت بعدی میفهمی پس چیزی نمیگم فعلا. 
اوهوم صبوری هیوک ارزششو داشت. 
سلامت باشی عزیزم و منم ازت خیلی ممنونم میدونی که 💓💞💙

سهلااااممممم

من الانننن میمیرممممممم عرررررررر چقد قشنگههه

من چطور صبر کنم تا پارت بعد😭😭😭😭😭

دیوانه کننده بود

من عاشق ماهگونمم ❤❤❤

پاسخ:
سلام سلام
من نمی‌ذارم بمیری نگران نباش 
هر چیتم بشه هیوکو صدا میکنم بیاد با موهبتش شفات بده*-*
مررررسی ک دوسش داری😭

میدونی دلم چی میخواد؟!

میخواد که من تایم داشته باشم و بشینم از پارت اول بخونم

ولی اینبار با دونستن این حقیقت 

اونوقت دلم کلمه به کلمه هر پارت برای هیوک بمیره...

🌝🌌✨🤍🙂

پاسخ:
تو چرا انقد خوبی؟ 🥺🦋

خیلی خیلی خیلی غیر منتظره بود یعنی به هر چی فکر میکردم غیر از این 😐

15 سال پیش همو میشناختن😐 بر پر و برگ و پشم و همه چیز گذشت دیگه😐🍃 

هنوز تو شوکم 😐😂

کل این قسمتو داشتم با دهن بازم میخوندم 😐😂👍 کلا استپ کرده بودم 😂

 واووو خیلی قشنگ بود😁😍💙 

مرسی بخاطر سوپرایز باحالت😘😍😁

 

پاسخ:
بس که هیوک تونست خوب قایمش کنه و تمام مدت تو دل خودش نگهش داشت🥺
اما ارزششو داشت 
که دونگهه خودش ب خاطر بیاره. اون تلنگر بهش خورد
خواهش میکنم 🦋🌚

سلام شبت بخیر شقا جونم خوبی ؟ خوشی؟

چقد این پارت خوشگل و برگ ریزون بود🥺🍂🍂😍

اول مستر ماه مهربونمون که به قول مهمون وروجکش موهبتاش🤩انقد قشنگ میتونه حال بقیه رو خوب کنه ...هیوکی ک این قسمت دیدیم هیچ تفاوتی با یه فرشته شفابخش نداشت😍🥰

ووووو اتفاق بزرگ برگ ریزونمون 🍂🍂😅اعتراف میکنم اصلااااا احتمال نمیدادم قبلنم همدیگه رو دیده باشن🥺🤩😍😍ای جوونم به هیوک ماهمون ک از همون اول هائه رو شناخته بود ولی صبر کرد تا دونگهه وروجکش خودش یادش بیاد🥺حتی فک کنم ته ته دل مهربونش نگران بوده ک دونگهه آشنایی خوشگلشون رو یادش نیاد و غصه خورده🥺

شقایق منم ببر کلبه هیوک 🥺🤩🤩🥰من کلوچه دونگهه پز و بوی گل مهتاب هیوک رو میخوام🥺😍🚶‍♀️🚶‍♀️قول میدم یه گوشه کلبه بشینم فقط نگاشون کنم و فداشون شم سر و صدام درست نمیکنم🥺🤩😅😂😂

به رسم همیشه ...مرسی از خودت و قلم شگفت انگیزت که هر دفعه غافلگیرمون میکنی🤩❤🧡💖

پاسخ:
سلام مهرنوش جانم. فدات تو چطوری عزیزم؟
و این هیوک عزیزمون به لطف دونگهه س که بیشتر به خودش ایمان پیدا کرده و نه بهش 'نه' میگه و به محض اینکه میبینه از پسش بر اومده ته قلبش گرم و گرم‌تر میشه:)
اوهوم از همون لحظه ای که تو برفا پیداش کرد آوردش خونه شناختش. منتظر موند یادش بیاد شاید چون ته دلش هنوز امید داشت دونگهه اونو یادش باشه و واقعا هم دونگهه یادش بود. حتی حادثه و اون کما هم باعث نشد ذهنش به کل اون خاطره رو فراموش کنه و با یکم تلنگر به خاطر آورد
بیا جانم. با همدیگه میریم یه گوشه میشینیم تماشاشون میکنیم 🥺
مرسی از مهربونی خودت عزیز دلم ^~^

سلااام چطوووری؟

امیدوارم که کامنتم پست شه🤚😂

خب خب چقد پارت خووووبی بود هیچ فک نمیکردم ک ممکنه این دو تا همو توی گذشته دیده باشن😭😭😭وای ک بچگیاشون چه قشنگه🥺💔هیوکی ک با همین خاطره زندگی کرده بود:)و دونگهه ایی که ناخاسته یادش رفته بود😭خوب بلدی با روح و روانمون بازی کنیا💔😂

الان دیگه رفتن برای دونگهه حتی سختترم شده:)بلاخره یه قولیم به هیوک داده بود

میشه نره؟هیوک فقط با یه خاطره ی کوتاه اینجوری بیقراری میکرد الن که دونگهه برا یه مدت بلند تری پیشش مونده چیکار کنههه😭😭😭😭

بازم تاکید میکنممم من عااااااشق هیوک ماهگونم😭زیادی ملو و خووووبه🥺🌙

امیدوارم ک این پنج روز تموم نشن یا دونگهه نظرشو عوض کنه:)بلاخره یکی توی این کوهستان سرد،طرد شدع نیاز داره بهش💙🥺

ممنونم ازت خیلی پارت سافتی بود، اند لاو یوو💙🤍

پاسخ:
سلام فروغ جانم
خداروشکر که این اومد، نمیدونم مشکل وب چیه خب خاک تو سرش 
اوهوم هیوک تو نوجونیش دونگهه رو دیده بود و این یه خاطره ی پررنگ تو ذهن دنیای کوچیکش واسه همیشه ثبت شد. اونقدر بهش فکر کرد که به قول مامان بزرگش بزرگی سرنوشت باعث شد دوباره دونگهه رو ببینه. بعد از پونزده سال و با فرق اینکه دونگهه بخاطر یه حادثه اونو فراموش کرده بود. اما همین ک یادش اومد ارزشمند نیس؟ 
اصلا میتونن از همدیگه دور بمونن؟ 
هردوشون به هم نیاز دارن. یه عالمه به همدیگه نیاز دارن 
خواهش میکنم جانم. لاو یو تو 💞

سلام 

خسته نباشی

خدای من هیوک فقط دوست نداشت دونگه فراموش کرده باشه چه یادگاری شیرینی گل عشق عزیز دلم عاشق همین وای خدا اشکم در امد وقتی مامانیش بهش گفت همه مثل هم نیستن دونگه برای تو هست فقط باید قبول کنید من به فدای این حس😘😘😘😘😘

پاسخ:
سلام
سلامت باشی عزیزم 
حرف مامان بزرگش درست بود و دونگهه همون آدم متفاوت دنیای هیوک بوده و خواهد موند ~

گودااااا 😍

ممنانم از همه دست اندر کاران بابت هلاکت ما 😆💙

پاسخ:
ای جان خب 

سلام شقایق عزیزم 

باورم نمیشه انتظار هر چیزی رو داشتم جز این 

شوکه شدم. هیوک عزیزم چطور میتونست تحمل کنه اینکه دونگهه به یادش نیاره وای خیلی سخته. دونگهه به جز مادربزرگش اولین کسی بود که ازش نترسید و دردناکه وقتی بعدها ببینیش و متوجه بشی به یادت نمیاره.هیوکی خیلی مهربونه ماه نازمون واقعا ماهه که خم به ابرو نیاورد و تو دلش نگهداشت 

حالا دیگه جدایی براشون سخت میشه مخصوصا برای دونگهه که واقعیت رو تازه متوجه شده

منتظر ادامش هستم عزیزم 

پاسخ:
سلام سارا جان
آخه هیچ اشاره یا دلیل شک برانگیزی تا الان براش وجود نداشت 
همونطور که هیوک تمام مدت تو خودش فرو ریخت و صبوری کرد تا دونگهه خودش به خاطر بیاره. 
آره هر چی زمان بیشتر میگذره فکر کردن ب اینکه قراره جدا بشن برای هردوشون غمگینانه تر میشه 

شقایق😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺

چطوری متوجه نشدیم؟ چرا حدس نزدیم؟

وقتی هیوک راجع به راز گل مهتاب فهمید و اونجوری ری اکشن نشون داد، من یه کوچولو گفتم خب اون گلا که الان درنیومدن که بگیم به خاطر دونگهه بوده، ولی حتی یه لحظه، حتی یه درصد فکر نکردم که اونجا اولین جایی بوده که هیوک و دونگهه همدیگرو دیدن😭😭😭😭😭😭😭😭😭

چقدر دیدار اولشون قشنگ بود😭🥺 چقدر دونگهه از همون اول عزیز بوده❤️ حرف زدنشون، صمیمی شدنشون، وقتی به هیوک گفت چشمات چقدر قشنگه😍 چقدر همه چیزش برای هیوک عزیز بوده😭 ساعت ۳ و ۲۴🥺 کی فکرشو میکرد اینقدر لحظه قشنگی بوده باشه؟؟؟؟؟؟

و هیوکی که ۱۵ سال منتظر بوده و حتی فکر کرده که دونگهه هم مقل بقیه آدماست... وقتی اون شب دوباره توی برفا بیهوش پیداش کرد🥺🥺🥺

 چقدر این قسمت عجیبه... هم دلم میخواد عر بزنم، هم دلم میخواد آروم اشک بریزم هم قلبم میخواد بترکه. اصن نمیدونم چجوری حسمو بگم که بدونی وقتی خوندمش چه حالی شدم. حتی الان که دارم مینویسم و یه شب گذشته بازم هیجان زده شدم😫

دونگهه از همون اولش به هیوک اهمیت میداد💙 وقتی گفت نیا نباید ببیننت، وقتی به درخت تکیه ش داد، وقتی بغلش کرد😭😭😭 بهش قول داد که برگرده🥺 

وقتی هیوک دید که روی درخت چی نوشته، مطمئنم همونجا و همون موقع بوده که گل مهتاب روییده... 

دونگهه ای که آقا یا خانم درخت رو بغل میکنه و بهش افتخار میده که اتخابش کرده و قراره عاشقانه ترین جمله های ممکن رو روش بنویسه رو باید چی کارش کرد؟!❤️❤️

 

حس دونگهه هم الان توصیف نشدنیه... همونطور که خودت گفتی، هم یه باری از رو دوشش برداشته شده، هم یکی از مهم ترین خاطرات زندگیش برگشته و هم قطعا ناراحته که هیوک رو از اول به یاد نیاورده🥺 فقط باید هیوک رو بغل میکرد😭

هیوک طفلک من🥺 دونگهه از اولم مال خودش بوده، الانم مال خودشه، گور بابای کامیون و بقیه، فقط نگهش دار😭😭😭

اینجوری نمیشه من باید برم از اول بخونم با این دید که هیوک دونگهه رو میشناخته، اونم چه شناختنی... دیدم تو نظرات یه نفر گفته بود هیوک اسم دونگهه رو ازش نپرسیده، من اصن نفهمیده بودم😫😭😭

توی فیلما و داستانا زیاد دیدیم که معلوم میشه شخصیتای داستان همو از بچگی میشناختن، ولی چطور ممکنه یه نفر این ایده رو طوری بنویسه که اینقدر متفاوت، خاص و دوست داشتنی بشه؟؟؟؟؟

وقتی پای برهنه هیوک رو دید و به جای اینکه بره روی کولش، دستشو گرفت تا با هم برگردن و کلوچه های خوشگلو بخورن، اون بغض دونگهه که تمام مدت تو گلوش بود، اون اشکایی که معصومانه ریخت و هیوک عاشقانه پاک کرد... فوق العاده بودن😭🥺❤️ اوج شیرینی داستان....

هر اتفاقی هم که براشون بیفته من مطمئنم خیلی زود تموم میشه چون این دو نفر توی سرنوشت همن...😍❤️💙😭

اصلا نمیتونم واسه سه شنبه صبر کنم😭😭

دلم نمیخواد دونگهه مریض بشه یا تب کنه، بهتره خودشون دست به کار بشن و زودتر یه بغلی بوسی چیزی بهمون بدن🥺

شقایق جونم مرسی که مینویسی برامون، واقعا من زمان هم نفس و الان هم ماهگون، یکی از دلخوشیام روزاییه که آپ میکنی💙💙😘

پاسخ:
جانم عزیزم
چیزی نبود که همه بتونن حدسش بزنن آخه هیچ اشاره ی غیر مستقیمی هم از اول داستان تا حالا بهش نشده بود..
به جز همون علت رویش گل مهتاب که بهش دقت کردی الان :)
حتی خود هیوکم نمی‌دونست چرا اون گلا اونجان تا وقتی که اونروز از زبون خاله راجب افسانه ی عشق و مهتاب شنید.
هیچ کدومشون عوض نشدن نه؟ فقط تو احساسات بالغ تر شدن. و این بلوغ از احساسات معصومانه ی نوجوونی رسید به عشق و علاقه.
همون دلیلی که بخاطرش جرات نداشت هیوکو بغل کنه! یا متقابلا هیوک واکنش و حرکت بیشتری نشون بده..
اوهوم، دونگهه از اول متفاوت‌ بود، واین متفاوت بودنشو 15 سال بعد هم به هیوک نشون داد، حتی با اینکه تا قبل از این هیوکو ب خاطر نیاورده بود. اما مهم اینه ک قلبش یادش بود یا تو ناخودآگاهش یه چیزی یادش بود.
مامان بزرگ هیوک راست می‌گفت.دونگهه همون آدم متفاوت دنیای هیوکه. ک ب شدت هم اومدن و رفتناش با سرنوشت سر و کار داره.
آره دونگهه الان خودشو سرزنش میکنه بخاطر اینکه ب یادش نیاورد. اما تقصیر اونم ک نبود.. بخشی از حافظه شو از دست داد وگرنه ب قول خودش کی میتونه همچین خاطره ی قشنگیو فراموش کنه؟
اوهوم درسته. اسمشو نپرسید چون از همون اول میدونست این کیه:)
و من چقد خوشبختم که خواننده م این قسمت و این اتفاق رو انقد دوست داشته💙
احساسش متقابله عزیزم. دلخوشی منم روزای آپ و خوندن همین حرفای قشنگ شماس. مراقب خودت باش و الهی ک دلت شاد باشه همیشه 

سلام شقای عزیزم
خوبی شقا جونم الهی که حال دلت خیلی خوب باشه عزیز جان دل
این قسمت پر از حرفم اما هیچ کدومشون به مرحله بیان کردن نمیخوان برسن انگار هربار با فکر کردن دری تازه به روم وا میشه و میفهمم که هرچیزی که راجع بهش فکر میکردم با واقعیت متفاوت تره و هیچی قشنگ تر از این نیست
هیوک اونقدر عاشقه که به خاطر همنفس زندگیش حتی نمیخواد ثانیه ایی رو هم از دست بده دیدن دونگهه با موهای بلند اونم تو اشپز خونه که کلوچه شگفت انگیز پخته خیلی دل گرم کننده هست
هیوک گفت که وقتی مامان بزرگش تب میکرد بوسش میکرده چقدر سافت اگه دونگهه بسوزه بوسش میکنه😶
انسان ها با وجود تفاوت هاشون قشنگن و دونگهه هم عاشق تفاوت های موهبت گونه هیوکه و بارها با حرف هاش هزار هزار انرژی به هیوک میفرسته از اولین دیدار تا 15 سال بعد و دیدار مجدد
هیوک میخواد کاسه بسازه بعدا تلخ اما شیرین بود چون میگن تو واژه ناممکن هم یک ممکن وجود داره بخواه تا بشود پس به امید موندن دونگهه
دونگهه از هیوک خواست که دمای قهوه رو متعادل کنه اما هیوک نوع دیگه استدلال میکرد وقتی که گفت بدن تو فرق میکنه و یا حتی زمانی ک استعدادش به خواسته و اصرار دونگهه هویدا شد هم بوی عشق داشت هیوک به خواسته های دل دونگهه توجه میکنه کافیه لب تر کنه
قسمت اصلی داستان..... من هنوز به اندازه کافی هضم نکردم کرک و پرم ریخته واقعا قاصرم از گفتن هرچیزی راجع ب این اتفاق که دونگهه و هیوک در گذشته هم رو دیدن .... قلبم
در خصوص ماهگون باید بگم که با میکروسکوپ هم ریز ب ریز مسائل رو حلاجی کنیم باز چیزی پنهون میمونه و بعد کشف میشه اینکه همیشه توازن در نوشته هات موج میزنه نشونه استعداد بی حد و حصرت هست حتی پیش بینی هامون هم درست از اب درنمیاد اونقدر در مسئله ایی غرق میشیم که حتی یا توجه ب پیرامون نمیکنیم یا اگه کنیم ی دلیلی براش اورده میشه اما درواقع جزب جز ماهگون پر از رمز و رازه ماهگون مثل پازل چند هزار تکه میمونه حتی اگه از نو بسازیم باز ناشناخته هایی در خصوصش وجود داره که پنهون از دیده
لحظه ایی که دونگهه چیزی در ورای ذهنش اشکار شد رو به زیبایی هر چه تمام تر به تصویر کشیدی تمام هیجان و موج های حس های مختلف سمتمون روانه شد از نگرانی هیوک و حس عمیق عاشقیش تا غافلگیری دونگهه از یاداوری مجدد خاطرات گذشته و خلا پیش رو...خلاءی فقط به خاطر گذشت سال های طولانی بوده و عاجز از به اغوش کشیدن مجدد کسیه که مثل زمان حال معجزه گر زندگیش بوده و اون رو از دامان حوادث وخطرها حفاظت میکنه....
دوباره همون پلان اولیه داستان با مکالمه چشات رو باز کن شروع شد و دونگهه رو احیا کرد من یه چیزی یادم اومد  قسمت پیشین هیوک برای اینکه دونگهه رو گرم کنه گونش رو دست کشید اون نشونه عشق بود اما همراه با مرور مجدد خاطرات...
حتی خاطره بد دونگهه با گرگ هم به همین جنگل و کوهستان برمیگشت
پس به خاطر همین هیوک درابتدای داستان اسم دونگهه رو نپرسید چون دونگهه رو میشناخت و اسمش رو میدونست قلبم و ذهنم از شدت عمق زیبای واقعیت ارور میدن مثل خواب میمونه
اولین وعده پیشنهاد برف بازی توسط دونگهه تو 15 سال گذشته بود و اولین برف بازیشون 15 سال بعد از بزرگ شدنشون
هیوک وقتی جمله هیچ وقت فراموشت نمیکنم رو دید یک حسی تا رگ قلبش ریشه کرد اون نشونه عشق و شروعش بود؟؟؟
چشات خیلی قشنگن و دوباره باز مکامله ایی که در بزرگ سالی تکرار شد پس اون حس و حال هیوک تپش قلبش اوج فوران احساس درونیش به خاطر مرور اتفاقات  گذشته در حال بود؟
عاشقانه های هیوک در خصوص دونگهه در اوج درون گرایی هاش وقتی اندکی برون ریزی میکنه یک طوفان به راه میوفته
دونگهه برای جلوگیری از هرگونه اتفاق از هیوک محافظت کرد و نزاشت پلیس ببینتش یعنی ممکنا که اتفاق مبهمی که قراره بیوفته حاکی از این باشه که اون ماجرا باعث حمایت دونگه و محافظت دونگهه از هیوک باشع با وجود اینکه هیوک پر از معجزه س؟ شاید حمایت قلبی عاطفی باشه و شایدم ارتباطی ب اون خواب...
فلسفه ساعت 3وبیست و چهار دیقه نهان بلاخره اشکار شد ساعت دیدار اولیه در پونزده سال گذشته
قلببببم
قول میدم هیچ وقت فراموشت نکنم ....حتی اگه گذر تلخ اتفاقات زندگی باعث فراموشی یک سری از خاطرات زیبای زندگی شه قلب و ناخوداگاه هیچ وقت اون رو از یاد نمیبره
گریه های دونگههه .... هیوک برای پاک کردن اشک هاش تعلل کرد اما بعد به زیبایی تمام پاکشون کرد
وای هیوک میخواست دونگهه رو کولش کنه اما دونگهه دستاش رو گرفت و در کنار هم راه رفتند یو کیل می شقا
 قلبم از شدت تمام عاشقانه های این قسمت از شدت گرمای زیبای عشقشون ذوب شد واژه در زمانی که باید قدرتشون رو نشون بدن خیلی حقیر میشند مخصوصا در برابر گستره بزرگ عشق

از شدت این همه دلبریجات هم موج ارامش و در عین حال هیجان و حال خوش نصیبم شد مرسی شقایق جان خیلی دوسش داشتم خیلی زیاد هنوز با فکر کردن بهش چشام اشکی میشه این حجم طویل از عاشقانه ها خیلی دلچسبه و حالا بیشتر از قبل حتی از ثانیه پیشینم به این معتقد میشم که قلمت سلاح کشتار جمعی فندومه و خوشحالم از اینکه بدون گذروندن هیچ دوره ایی اینقدر زیبا و روح نواز مینویسی
مراقب یکدانه شقا باش بوس بوس❤
 

پاسخ:
سلام نازنین
منم امیدوارم حال تو خوب باشه عزیزم
هیوک فقط کافیه در خونه رو باز کنه و دونگهه رو ببینه. حتی اگه اون لحظه تو خونه سکوت باشه اون سکوت هم پر سر و صداست. اگه دونگهه هیچی نگه هم باز سر و صدای بودن وجود دونگهه تو خونه ای که تا حالا فقط یه آدم توش نفس کشیده وجود داره. پس با این وجود پیچیدن بوی کیک و شیرینی ها یه چیزی بیشتر از دلگرمی هم هست حتی..
یادته دونگهه شبی که رفتن بیرون نشستن و شیرچای خوردن چقدر صادقانه هیوک و توانایی هاشو تحسین می‌کرد؟ اون شب با قاطعیت تمام گفت هیوک از ماه قدرتمندتره چون روح معنوی‌ش با احساسات انسانی آمیخته شده. اون شب هیوک در حالی که نمی‌دونست یه هاله ی محافظ از روی غریزه ساخت. و امروز بازم در حالی که به خودش مطمئن نبود تونست لیوان قهوه رو همونطور که دونگهه خواسته بود سرد کنه. این تاثیر بزرگ همه و همه بخاطر وجود دونگهه س.
پازل هزار تیکه؟ ممنونم ک اینو میگی جانم. حرف زدنت راجع به داستان به تنهایی دل منو میبره. دیگه فکر کن با همین طرز جمله بندی وقتی از قلمم تعریف و تمجید میکنی چقد ذوق زده میشم :)
آره. با وجود پارت قبل و این پارت که دنباله ی همون بود خیلی چیزا دوباره تکرار شدن. از مکالمه ای که راجب چشای هیوکه گرفته تا احساسات و شخصیتایی که با پونزده سال پیش هیچ فرقی نداره جز این که بالغ تر شدن.
آره هیوک از همون اول دونگهه رو شناخت. اما تصور این که تمام مدت چیزی نگفت و فکر می‌کرد دونگهه اونو ب خاطر نمیاره غمگینه. اما جبران شد. دونگهه هم با قلبش یادش بود و هم حالا ذهنش ب یاد آورد.
حتی مکالمه ی چشات قشنگن رو ناخودآگاه و بدون آگاهی گفت. چون قهقرای ذهنش میدونست این حسو یه بار دیگه هم داشته!
آره ساعته به دیدار اول 15 سال پیش هم ربط داشت اما هنوزم باهاش سر و کار داریم.
این که انقد بی منت و با مهربونی خم میشه تا کولش کنه که تو راه رفتن اذیت نشه خودش ب تنهایی دونگهه رو قلب میکنه. اینجا آدم دلش میخواد بگه لعنتی انقد خوب نباش!واسه همین دستشو گرفت ک باهاش قدم بزنه.
ممنونم عزیز دلم. ک وقت میذاری هر دفه و حین خوندن این حرفای قشنگو واسم مینویسی. یه دنیا ممنون واسه بودنت. توام مراقب خودت باش لطفا. 

سلاممم سلام😍💙

برگام😐🍃 دیگه برگام برا این حجم از شوک بودنم کمه باید مستقیم بگم پشمام😐🍃🍃

ینی اصصصصلا به ذهنم نرسیده بود که قبلا همو دیده باشن😐🍃🍃

دیگه برگی به آدم میمونه؟ نه والا😐🍃

دیالوگ موندگارشون... چشات خیلی قشنگه... اینطور فکر میکنی؟...فکر نمیکنم دارم میبینم💀🍃

ینی هیوک چطور به روی خودش نیاورد لنتی اصلا سوتیم نداد😐🍃🍃

پس ۳:۲۴ دقیقه بیدارشدناش دلیلش دونگه بود؟😍🍃🍃

اه دونگهه چرا بغلش نکرد😒 اه اه😒🍃🍃 خب که چی ۱۵ سالت نیست بگیر بغلش کن دبگه حرصمو درمیارن😒🍃

خیلی برگ ریزون بود این قسمت😐🍃 هنوزم برگام داره میریزه😐🍃

عالی بود😍🍃💙

پاسخ:
سلام فاطمه *-*
میبینم که از سلام تا خداحافظی برگ ریزوندی رو زمین 🤭💓
تازه الان بیا بیشتر روی هیوک فکر کن 
که چقد خودشو نگه داشت تمام مدت هیچی نگفت و هنوز ته دلش امید داشت دونگهه یادش بیاد 
تمام مدت میشناختش و چیزی نگفت :)
اما ارزش صبر کردن داشت 
به بغل هم می‌رسیم صبر کن🤭
لطف داری عزیزم😍😭💞

وای شقایق

واییییی

چیکار‌کردی با ماااا

چطوری همه چی‌اینقدر قشنگ چیده میشه کنار هم

بی نظیر بود بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم

ماچ‌‌ بهت❤️❤️❤️❤️

پاسخ:
جانم
دیدی هیوک چقدر خودداری کرده بود 
تا دونگهه خودش یادش بیاد؟ TT
مرسی عزیزم. ماچ بک*-*

میدونستم قراره ملتفت شم... ولی در این حد؟!...

⁦(•‿•)

چه زیباست این دنباله ای که قدر نسبتش 15عه

15 سال... بدون هیچ تغییری... به غیر از خواستنی تر شدن...

 

الان پتانسیل اینو دارم که بگی حتی اون گرگ هم یا لونار بوده یا مادرش...

بای ⁦ ⁦• ‿ • 

پاسخ:
دنباله و نسبت؟
چه تعبیر قشنگی 🍂
پتانسیلتو بخورم ولی لونار نمیتونه باشه چون در این صورت خیلی گرگ پیری میشه
قلب *-*

چی شد ؟ ...... 

واو ....

...........

باور کن نمیدونم چی بگم 

وااااای😭😭😭😭😭وای نه 

همو میشناختن:") اون ساعته هم به همین خاطر بود 😭😭 اصن حس میکنم دونگهه بدون اینکه بدونه چرا، اومده اون طرف کوهستان قلبش اونو آورده سمت هیوک 😭😭😭 

بچه م از همون موقع عاشق شده :")))))) از اون گلا معموله که قشنگ ۱۵ سال پیش دراومدن 

اوکی :)))))

+"چشات خیلی قشنگن"

-"اینطور فکر میکنی؟"

+" فکر نمیکنم .... دارم میبینم"

Nothing has changed :)

فقط اونجا که دونگهه هیوکو قایم کرد که نبینمش 😭

روی نوک پا وایساد تا بغلش کنه ( من ذوب گشتم )

قسمت بعد چه میشود 😭😭

سه شنبه کجایی سریع تر بیا فقط 

تنک یو خب 😭💙💙

واو ....

من هنوز تو شوکم ...😶🚶🏻‍♀️ 

 

پاسخ:
چون چنین چیزی رو پیش بینی نمیکردین قطعا شوکه کننده بود
حتی تقریبا یادتون رفته بود دونگهه تو قسمت 9 از آخرین سؤالش حرف زد. نه؟ 
آره دقیقا. چرا که نه.؟ از کجا معلوم اومدن دونگهه اتفاقی باشه؟ 
شاید ته قلبش کشیده شده به اونجا 
همه چی میتونه الان رنگ بگیره 
حتی وقتایی ک دونگهه تو چشای هیوک نگاه می‌کرد و غرقشون میشد 
یا وقتی که گفت چشات قشنگن. این ناخودآگاه بوده ولی قلب دونگهه یه چیزایی رو یادشه 
استی کالم بیبی🌚🦋

سلاااام
شبت بخیر

من درباره این قسمت هیچ حرفی ندارم
یعنی هیچی
هنوز گیجم
شدید سورپرایز شدم

قبلا همو دیدن 
بعد 15 سال باز همو دیدن
دوباره جدایی؟
حتی کوتاه مدتشم دردناکه
این رفتن و اومدنا هیوک نابود میکنه
تا میخواد دلش گرم بشه به بودن دونگهه 
وای خدا 
حقیقتا برای هیوک بغض دارم

و چرا این حسو دارم دارم انگار به وسطای فیک رسیدیم؟؟؟
انگار همو ک شناختن خب قدم بعدی جز خاستگاری چی میتونه باشه واقعا؟؟

و اینکه چرا من کپشن خوندم مغازه خاله زهرا
و ده دقیقه هنگ بودم مغازه خاله زهرا کجا بود؟ نکنه قسمت قبل نخوندم

مررررسی
له له میزنم برای سه شنبه شدن

مواظب خودت باش

پاسخ:
سلام عزیزم
چطوری؟ 

آره یکم پیش بینی نشده بود. 
اما بازم در ادامه ش چیزایی هست که گفته میشه 
آره دقیقا.. تا دلش گرم میشه وقت رفتن دونگهه میشه 
اما دونگهه هم چه بهانه ی قانع کننده ای برا موندن داره؟ 
وسطای فیک هم رد کردیم عزیزم. برا همین گفتم زمان داره سریع میگذره
چون هفته ای دو بار آپ میشه خیلی سریع تموم میشه 
خاله زهرا😂
مرسی از خودت مهربونم ^~^توام مراقب باش

با ذکر زنده بمون کلی اتفاق مونده که باید بخونیش فایل رو میکنم

باشد که زنده بمانم

پاسخ:
تازه بعد از اینم مونده. به همینجا هم ختم نمیشه😁

میشه برا تک تک عکسا جون داد =)

دعا کن زنده بیرون بیام ...🚶‍♀️

پاسخ:
با قیافه پوکر میای بیرون من ک میدونم 

فرست کامنت...😅

شدیدا همین الان احتیاج داشتم.ممنون

پاسخ:
دوم شدی البته کیوت
برو بخون 

آی واز یک چتر انداخته تو وب ~.*

پاسخ:
سوئیت برات گرفتم بیا تو 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی