پاسخ:
باورت بشه چون از همین قسمت 15 به بعد همه ی پارتا طولانیه و بالای 30 صفحه ان *-*
این قسمتم از این مدلا بود که نمیشد دو پارت کرد. همه ی اتفاقا باید تو همین یه پارت میوفتاد برا همین طولانی شد*-*
قربون پرحرفیت. این قسمتا همش طولانیه فک نکنم دیگه بتونی دیالوگ منتخب بنویسی چون زیاد میشه🤭
آره مجهز اومده 🤭 تازه فلاسک چایی هم میخواست بیاره ولی چون هیوک میدونس تو روستا نیازی بش نیس گفت نمیخواد 🥺
فقط معذب بود که هیوک اذیت و خسته نشه این همه راه
حتی حاضر بود از روستا گردی و فوتبال بگذره ولی هیوک ساکتش کرد نذاشت مقاومت کنه 🤭
ایییین همه توجه داشت به هیوک بعد هیوک دلش نره براش؟ 😭
یا بهش یادآوری میکرد که لباساتو بپوش
یا میگفت شالتو در بیار عرق کردی.. یا میگفت کتتم در بیار یا بریم بیرون.. کل توجه ش به دمای بدن هیوک بود =)
از فوتبال نمیگذره.. حتی اگه پاشم تا زانو تو گچ باشه 😂
کل کل هم میکنه ولی میونه ش با بچه ها کلا خوبه *-*
ولی این بحثش سر هیوک با دختر بچه خیلی جدی بود '-'
لی دونگهه سر عشق دیگه شوخی و جدی و سن نمیشناسههه
جلو خاله زیاد روش نشد غرغر کنه سر کراش دخترای روستا رو هیوک
وگرنه اونجا هم حرفای سمی ای میزد =|
اوهوم آره. شخصیت هیوک بخاطر خونسرد و آروم بودنش دوس داشتنیه.. اصلا نمیشه دوسش نداشت! آدم دلش میخواد همچین بغلش بگیره نازش بده یا تو یه فاصله ای ازش یه گوشه بشینه و فقط تماشاش کنه و غرق آرامش و مهر وجودش بشه.
مخصوصا این که حالا با زندگیش آشنا شدین و میدونین چقد تنها و مظلومه عمق دلخوشیش از حضور دونگهه رو درک میکنین و بودن دونگهه رو کنارش میخوایین.
به خصوص که تغییرات محسوسشو دیدین تو این مدت
وای الان رسیدم به این جمله ت. دیدم توام دقیقا از بغل کردن و بوسیدن و له کردن هیوک حرف زدی. عایگو حسمون عین همه دقیقا 🥺
به نظرت مکالمه های دختر بچه رو با دونگهه شنید؟ 🌚
تا الانم خیلی مقاومت کرد که دست نزد به اون موهای لعنتی TT
دیگه وقتش بود بره خودش براش ببنده. اونم با کش موی جدید رنگ مورد علاقه ش*-*
آخه دونگهه هم سختشه با اون دست تو گچش موهای خودشو ببنده.
دقیقا درست گفتی و درک کردی. هیوک الان بیشتر از هر وقتی احساس خوشحالی و خوشبختی داره.
اما بازم بخاطر احساس مسئولیتش از خاله راجع به این که ماشینی کی میاد به روستا پرسید و همه چیو به دونگهه کامل توضیح داد و تصمیم رو به عهده ی خودش گذاشت
گرچه این دوتا هیچ کدوم ته دلشون راضی به جدایی نیستن 🙂
اعتراف که دیگه نکردن🤭🤭هنوز حتی با خودشون راجع به این احساس روراست نیستن که این صمیمیت و وابستگی چیزی بیشتر از یه حس معمولی یا صرفا دوستی و رفاقته.. اما حتما باید یه اتفاقی بیوفته که به خودشون بیان و عمق این فاجعه ی قشنگو درک کنن
من پایه ام ✋🏻😍
ببخشید بانو، امکانش هست یه جای مسافر vip برا نویسنده رزرو کنی؟ 😌
من ک از خدامه برم تو همون روستا برای همیشه زیست کنم 🚶🏻♀️
هر روزم پا میشم میرم از پل عبور میکنم میرم بالای کوه یه سر به کلبه ی ایونهه میزنم و از پشت پنجره تماشاشون میکنم 🚶🏻♀️
آره دیدی فانتزیت چقد زود ب واقعیت پیوست؟
اونم. بدون احساس غم و جدایی. همش قشنگ بود
ای قربونت. همه چیو گفتی. خیلیم زیاد و قشنگ گفتی. منتها قشنگی طومارت انقد زیاد بود من قندم افتاده. باید پاشم برم یه لیوان آب قند بخورم انرژیم برگرده
و در آخر مرررررسی هزار بار ک انقد دوسش داری و براش وقت میذاری 😍
مراقب خودت باش 🦋
سلام شقایق جان . روزت خوش . امیدوارم عالی باشی😊
من رکورد زدم پشت هم دارم داستان قشنگت رو میخونم و لذت میبرم بسیار زیاد 🤗😍
اوخی هیوک مهربون .حدس زده بودم برای فوتبال یه فکرایی توی سرشه . حسابی به فکر دونگهه و علایقشه . تا روستا بچه رو روی کولش گرفت و برد که خوشحالش کنه . واقعا هر چیزی رو برای دونگهه به جون میخره 🤗خیلی کنار هم گوگولی ان 😍🥰
ای دونگهه ی حسود و ناقلا با یه دختر بچه ی کوچولو سر هیوکیش کل کل و دعوا داره 😂 یعنی تا این حد هیوک رو فقط برای خودش میخواد که طاقت نداره یه بچه ی کوچولو هم در مورد هیوک چنین حرفایی بزنه 😁خییییلی بامزه اس
خوب شد دونگهه اومد روستا با کیو هم تماس گرفت و اونو از نگرانی بیرون اورد . حالا حیال کیوهیونم راحتتره که جای دونگهه خیییییلی خوب و مناسبه 😉تازه خبر نداره پیش چه ادم خوب و درستی هست وگرنه خیالش راحتر از اینا هم میشد .😊
خوبه دونگهه میتونه ۳ روز بیشتر کنار هیوک بمونه.خدا تصمیم بگیره کلا نره . یا برا و زودی برگرده . من که نمیتونم ببینم این دو گل شکفته شده دور بمونن از هم 😁
ممنون عزیز دلم این قسمت خیلی ناز و گوگولی بود 😍😉