شقایق جان هر چی بیشتر داستانت رو میخونم بیشتر مشتاق میشم ادامهاش رو بخونم و ببینم چی میشه^^
تعامل بین دونگهه و هیوک خیلی قشنگه و همینطور رفته رفته داره دوستانهتر میشه و انگار کمکم دارن با هم رفیق میشن
لوبیا بازی دونگهه عالی بود😂 اونجا هم که در کارگاه رو محکم باز کرد پ گفت بنگگگ که مثلاً هیوک رو بترسونه اما هیوک نترسید خیلی باحال بود. تازه حرصشم گرفته بود که چرا هیوک نه ترسید نه عصبانی شد کیوتی*-*
جناب ماه :)🌗 رنگ چشمهاش :) نقرهای :) هیوک با چشمهای نقرهای O<—< :')
دربارهی این رؤیاهایی که هیوک میبینه و این قسمت ماورایی و رازآلود داستان در کنجکاوی به سر میبرم
گفته بودم قلمت جادوییه و آدم رو به خوندن ادامهی داستان ترغیب میکنه^^
ممنون شقایق جان💙
سلام شقایق جون😍
وااااییی خداجونم😱 اصلا باورم نمیشه که جواب نظرای قبلیمو دادی و دیدیشون😱راستشو بخوای اصلا فکرشم نمیکردم که ببینیشون و جوابمو بدی😱اون لحظه که دیدم جوابمو دادی یه شوک خیلی شیرین و عجیبی بهم وارد شد😍انقدر ذوق مرگ شده بودم که حد نداشت😍اصلا باورم نمی شد و بعد از چند بار خوندن بالاخره باورم شد که واقعیه و توهم نزدم😍من مرگگگگ من خوشبختتتت😱(وی دچار فوران احساسات شده است😅)
یه عذرخواهی خیلیییی بزرگ بهت بدهکارم😭 بابت این یه هفته نبودنم و اینکه نتونستم "ماهگون" عزیزمو بخونم😢راستشو بخوای درگیر تابلوعه جدیدم بودم🎨 و فقط یک هفته بهم فرصت داده بودن که تمومش کنم و رسما تو این یک هفته وقت سر خاروندن نداشتم😢شبا قبل از اینکه بخوابم همش وسوسه میشدم که بیام وب اما از اونجایی که اصلا نمیخواستم که از هر پارت با عجله و بدون تمرکز بگذرم...واسه همین به زور جلوی خودمو میگرفتم و در نتیجه با فکر "ماهگون" به خواب می رفتم😴راستشو بخوای زیاد اهل فن فیک خوندن نیستم و قبلا که تو اوقات بیکاریم مینشستم فن فیک میخوندم، اصلا به دلم نمینشستن و حرفای اون نویسنده باهام ارتباط برقرار نمیکرد😟 به خاطر همین تصمیم گرفتم که تایم بیکاریم رو هم با خوندن فن فیکایی که باهام ارتباط برقرار نمی کنن تلف نکنم😓... تا اینکه بعد از یه مدت نسبتا طولانی تصمیم گرفتم به پیشنهاد دوستم که تو اولین کامنتم بهت گفتم؛ "هم نفس" و "پنج ساله" رو دان کنم که با "ماهگون" رو به رو شدم😍😍😍
شقایق تو اولین نویسنده ای هستی که انقدر نوشته هاش به تک تک سلولای بدنم نفوذ میکنه و به شدت میتونم با حرفاش ارتباط برقرار کنم😍شاید باورت نشه ولی برای خوندن هر پارت دو ساعت وقت میزارم و با آرامش میخونم و نوت برداری میکنم😍📒شاید خیلی خنده دار باشه اما تو اولین نویسنده ای هستی که راجع به داستانش نظر میدم و با جون دل هر پارتو میخونم🤩😍میخوام اینو بدونی که توی این دو هفته ای که باهات آشنا شدم با "ماهگون" به زندگیم یه رنگ جدید بخشیدی و منو وارد یه دنیای جدیدی کردی💙یه دنیایی که حاظر نیستم با هیچ چیزی عوضش کنم💙 ماهگون از همون ابتدا با اسمش تو قلبم یه جای ویژه رو باز کرد و هیچ جوره نمیتونم این حس رو کمی محدود کنم💙یه اعترافی میخوام کنم اینکه از همون پارت اول عاشق ماهگون شدم😍💙عاشق اسمش💙 عاشق حال هواش💙 عاشق اون آرامشی که تو فضای کوهستان حاکمه💙عاشق همه چی و همه چی و همه چیییییش💙🤩میخواستم اینا رو تو همون نظر اولم بگم اما گفتم شاید غیر واقعی به نظرت برسه؛ اینکه بهت بگم چه قدر داستانت از همین اول منو شیفته و عاشق خودش کرده💙😍
اینم میخوام بدونی تک تک حرفایی که میزنم بدون ذره ایی تملق گویی و یا اغراق هستش🥺✨💙
اومو بازم که زیادی وراجی کردم😅
خب خب خب😍
و میرسیم به این پارت🤩
اول از همه اینکه بازم مثل دفعات قبل نقاشی که سامی کشیده چه قدر زیباست🤩👌و دوم اینکه بنده با دیدن عکسای گارگاه نجاری هیوک بدجور پودر شدم🥴🩺
شقایق نمیدونی چه ذوقی کردم از اینکه آرزوم انقدر زود براورده شد😍✨اگه یادت باشه تو نظر قبلیم گفته بودم امیدوارم تو پارت بعدی اسم همو بپرسن و بالاخره پرسیدن🤩✨آهههه اون لحظه که هیوک تصمیم گرفت که وقتی رفت تو کلبه و هائه رو دید اسمشو بپرسه و دقیقا قبل از اینکه هیوک این کارو کنه هائه اسمشو پرسید انقدر ذوق مرگ شده بودم که حد نداشت😍😍😍تله پاتی مخاشون منو کشتههه🥴
وااییی اون لحظه ای که هیوک درو باز کرد و با هائه ای رو به رو شد که وسط حال روی کفپوش چوبی نشسته و یه لیوان تو فاصله ی دو متریش روی زمین گذاشته و با دلخوشی مشغول پرت کردن لوبیاها به داخل لیوانه چه قدر خندیدم🤣نمیخوام از خودم تعریف کنم🤭ولی من قدرت تجسمم خیلییییییییییی خوبه🤩 و وقتی داشتم اون صحنه رو تجسم میکردم ناخودآگاه خندم میگرفت🤣🤣🤣 چه قدر دنیای درونی هائه رو دوست دارم که با کوچیک ترین چیزا خودشو سرگرم میکنه و جو دورو برشو طوری که با به میل خودش باشه وقف میده😍
یا اونجایی که هائه گفت"هی الان که منم اینجام احساس نمیکنی یه صندلی نیاز دارم؟🤨"عررر انقدر ذوق کرده بودم چون حسم درست گفته بود،اینکه هیوک حتما تو پارتای بعد به فکر یه صندلی برای هائه میشه😍😍😍و ما هائه ی غرغرویی رو داریم که دلش یه صندلی میخواد که پشتی داشته باشه🤣خودوووو فداش بشم من🤣🤩
فیشی جون🐠🤣
کسی که تا دیروز سر اینکه به دوستاش زنگ بزنه با هیوک دعواش شده بود و بعد از یک روز که هیوک بهش میگه شماره ی دوستتو بده بهم؛...جناب فیشی میفرمایند که شماره ی هیچ کودوم از دوستامو از حفظ نیستم🤣🐠دقیقا بعد از این جملش،با خودم گفتم خب یه جوری میتونن والدین هائه رو خبر کنن🤩که یهویی گفت"یتیمم"
اون لحظه لبخند رو لبم ماسید.کی فکرشو میکرد دونگهه ای که انقدر شاد و پر انرژی و عجول و پر حرفه،تنهاعه و تو یتیم خونه بزرگ شده🥺 و در حال حاظر تنها شماره ای هم که از حفظه یه شماره ی خیلی قدیمی از یتیم خونس🥺
با اینکه فکر میکردم هائه و هیوک کاملا مکمل همن؛اما یه تفاهم بزرگی با هم دارن و اونم اینه که هردوشون تنهان🥺
ای جونممممم🤩فدای هیوکی بشم من که به هائه یه عصای چوبی داد که راه رفتن با یه پای شکسته براش راحت تر بشه🤩چه قدر مهربونه این بشررررر🤩💙❤️
و کابوس های دوباره ی هیوک.تاریکی مطلق...سکوت مطلق...خلا تمام عیار.و هیوکی که بالاخره اون نقطه ی سفیدو دنبال میکنه و به یه شیشه ی بزرگ مکعبی میرسه که دور تا دورش بستس و شیشه بخار گرفته و اون نور کمی که داخل مکعب وجود داشت،بدن ناواضح یه انسانی رو نشون میداد و دقیقا زمانی که نوک انگشتش به شیشه خورد تا لمسش کنه از رویا بیرون کشیده شد.چرا حس میکنم اونی که داخل مکعبه خوده درونیه هیوکه که میخواد این،هیوکِ بیرونو در پارتای بعد به داخل مکعب بکشه و اونو دعوت به یه بازی کنه؟🤔اههه ببین ذهنم به کجاها کشیده شده خدایااا🤭(وی به شدت در افکار خود فرو رفته است🤭)
واااااایییییییی برگاااااام😳😨 با بیرون اومدن ماه از پشت ابرا چشمای هیوک نقره ای شد🌕رسما زبونم بند اومده😳آهههه هیچی نمیخوام بگم😳فقط میخوام برم پارت بعدی رو بخونمممممم😳🏃🏻♀️
شقایق جونم بازم مرسی بابت این پارت به شدت محشرت🤩 پر قدرت ادامه بده🤩💪🏻همیشه پشتتم🤩💙فایتینگ🤩
اووووه این دفعه زیادی وراجی کردم😅
خیلی مراقب خودت باش🤩
لاوووو یووو زیاد🤩💙
طرفدار جدید و وراجت ستاره⭐
سلام عزیزم🥰
فکرای هیوک راجع به دونگهه چقدر شیرینه... با خودش فک میکنه خیلی پر سر و صدا و شلوغه، اگه شد امروز اسمشو بپرسه!😍
کلا هیوک یه آرامش خیلی خاصی داره، یه آرامش دوست داشتنی💙 چقدر هم مهربونه🥺
و البته یه کیوت کوچولو اومده این آرامشو ترکونده😂 عزیزم مثل پسر کوچولوها نشسته با لوبیا و لیوان بازی میکنه.😍😄
با اینکه خیلی متفاوتن نوع ارتباط برقرار کردنشون رو خیلی دوس دارم❤ هر کدوم به روش خودش. هیوک با صبوری و دونگهه با شیطنت و پرروئی😊
ولی واقعا فکرشو هم نمیکردم که دونگهه تو یتیم خونه بزرگ شده باشه... یعنی دوران کودکیش چطوری گذشته؟ خوب؟ یا پشت این شیطنتش یه گذشته ی سخت و پر از رنجه؟😭💔
اول که براش قاشق درست کرد حالا هم بهش یه عصا داد🥺 مهربووون😭
چقدر دلم میخواد رابطه کیو و دونگهه رو بیشتر ببینم. معلومه خیلی رابطه ی دوست داشتنی دارن. دلم میخواد بدونم شروعش از کجا بوده. شاید با یه اتفاق خاص. شاید هم یه ربطی به یتیم خونه ای که دونگهه بوده داشته باشه🤔
قسمت ماورائی داستان هم داره بیشتر میشه🤩 یعنی دونگهه میتونه به اون قسمت روشن رویای تاریک هیوک ربطی داشته باشه؟ تو همون ساعتم بود که هیوک پیداش کرد... دونگهه ای که تو سرنوشت هیوک نقش داره😁 مثلا هیوک رو از چیزی نجات بده؟🤠 یا بهش کمک کنه؟ یا کلا مکملش باشه😍
البته فکر نکنم اون شخص داخل شیشه دونگهه باشه، بیشتر احتمال میدم بخشی از وجود خود هیوک باشه🤔 نظر خودت چیه؟😎😂
بسیار بسیار منتظر بقیه داستانم😚 خسته نباشی😘❤
بازم نقاشی, بازم عکس
من به فنا 💙💙
سلام عزیزم
من 5 قسمت باهم خوندم دلم نمیخواست تموم شه
من عاشق این فضام زمستونی و سرد یه حس رمزالودی داره
دونگهه توش دوست دارم پرحرف و شیطون فقط حرف بزنه ادم دلش ضعف بره
و روی دگ هیوک میبینیم که به شدت آرامش بخشه
امیدوارم داستان همینطور لطیف و دل آب کن جلو بره البته این چیزیه که خودت توش استادی
ممنون ازت
سلام سلام
من با فاصله یه روز برگشتم
امید وارم که حالت خوب باشه و همه چیز خوب پیش بره
راستش من فردا امتحان دارم ولی الان امتحان به راستمم نیس😂
و من خاندن ماهگون را اولویت خود قرار میدهم ... خب من مجدد پس از سلام و احوال پرسی میرم میخونم میام 🏃♀🏃♀
من هم تو واقعیت هم تو ماهگون رو موهای دونگهه کراشم .... دستشم که میکشه لای موهاش 🤤 ولی من فک کردم قهوه ایه🤭
ولی یه سوال ... چجوری اون همه برف اومده و خورشیدم نیس هیوک سردش نیس؟
اینجام هیوک بقول دونگهه مسخره مزاجه؟😂
و یه نکته قابل توجه اینه ک خیلی زیبا دونگهه همیشه وارد صحنه میشه و به نحوی روتین زندگی هیوکو بهم میزنه🙂💙
میدونم شاید اینجوری نباشه ها ولی دلم میخاد اینکه دونگهه میگه با پای شکستش نمتونه برگرده سر خونه زندگیش رو یه بهونه واسه موندن تو کلبه هیوک درنظر بگیرم🚶♂
باید بگم که با آخر قسمت پنجم برگام فرو ریخت
و دارم از فضولی میمیرم😐😂
و ازونجایی که خیلی ذهن بسته ای دارم اصن نمیتونم چیزیرو پیشبینی کنم
من با تصور چشای هیوک به رنگ ماه : ⚰️
خیلی قشنگ تموم شد ولی خب تو خماری موندم 🚬
بیاین کنار هم دعا کنیم مشد زلزله نیاد من نمیرم بتونم قسمت بعدو بخونم 🚶♂
خب قسمت پنجم تموم شد
بازم خسته نباشی
خیلی قشنگ بود 💙🙂
من برم درس بخونم
شبت بخیر بای بای تا شنبه👋🏻
سلام شقایق جون چطوری؟
واااااااااایی خدا من فقط میخوام بمیرم برا این وروجک که همه خونه هیوک رو بهم میریزه 🤩😍چقد میتونه ناز و وروجک و چلوندنی باشه این بشر😍🤩🥺😘😘🥰
من روزای آپ از صب یه جور عجیبی کلافه میشم انگار یه تیکه قلبم نیس ..تا وقتی که پارت جدید رو نزاری دم به دقیقه تو وب میگردم😅😅😂
حسم میگه اون شخص رویای هیوک ،وروجک خودمون دونگهه باشه🥺
مرسی ازت که انقد عالی مینویسی 💋❤خسته نباشی💪🧡
سلاممم شقایق جوون💙💙خوبی؟
هر پارت شیرینتر از پارت قبلی*-*چجووووری دونگهه رو نمیخوووووره هیوک چجوووری خودا🥺🥺🥺زیادی شیرینه خب😹
وقتی داشت بازی میکرد با لوبیاها من گفتم الن هیوک یه چی بش میگه ولی بازم با صبر فقط نگاش میکرد خیلی کیوته:))))
وقتی چونه میزد سر صندلی
یا وقتی براش چوب اورد ک بتونه راه بره ذوقش خیلی کیوت بود
اقا اصلا کلا کیوت بود چیکار کنم😹دلم هی ضعف دونگهه میرف*-*
هیوکم زیادی ارومه
تصور موهای مشکی و پوست سفید و تو برف خیلی قشنگهههههعع گاد😍🌈
مرسی ازت ک اینقد کیوت مینویسی خیلی منتظرم پارتای بعد بیاد.. خیلییی زیاد منتظرم که داستان اصلیم شروع بشهه:))))(شروع عشق و عاشقییییشون)
تنکیوووو اِ لاااات لاولی😍🌈💙💙💙💙💙💙💙💙💙سی یو نکست پارت😍☀️
سلام به شقایق جان عزیز دل
این قسمت به حدی قشنگ و احساسی بود نمیدونم از کجاش بگم
وی اشک هایش در حال جاریست و بند نمی اید 😍😍😍😭😭😭😭☃️☃️💔
کی فکرشو میکرد این عروسک کوچولوی شیطون و لجباز و شیرینمون گذشته سخت تنها بودن یتیم بودن رو چشیده باشه 😢😢😢😭😭😭😭😭😭💔💔
تو دنیای بزرگی که فقط از دار دنیا فقط وجود دوستایی که همچون تکیه گاهی تو روزای تلخ و شیرین زندگی بهشون تکیه کنه و نبود والدین و یا(کس کاری) رو از یاد ببره ووجودشون تو زندگیش پررنگ و زیبا دیده باشه و دلگرم به بودنشون باشه و احساسی تنهایی نکنه
دوست وفادارش کیهیون که لحظات قبل از رفتنش هیچ وقت فکرشو نمیکرد این جوری بدون خداحافظی با قلبی شکسته دوست گم شده اش رو تنها بزاره و بره و نبودش براش همچون زهری تلخ و کشنده تموم شه
بخاطر اینکه میگن هیچ وقت نمیشه از رو ظاهر ادما اونا رو قضاوت کرد 😭😭😭😭💔💔💔
چقدر دلم خون شد براش طفلکی دل و دماغی برای ادامه صبحونش براش
نموند 😭😭😭😭😭
ترجیح میدم همیشه شلوغ و خوشحال باشه تا غمگین نباشه
تو همیشه بخند
اما مرد جواهری سخاوتمند و صبور و از خود گذشته مون با همه ی شلوغی های وروجک مون خم به ابرو نمیاره و درکش میکنه و سعی میکنه با کلام و رفتارش اروم برخورد بکنه تا بهش بد نگذره 😍😍😍😭😭😭💖💎
نمیدونم حدسم درست یا غلط
که هنوز خیلی مونده تا بدونیم
هیوک شاید ادمیزاد نباشه یا اگه هم باشه یه نیروی ماورائی تو بدنش هست که اون از ادمای معمولی جدا میکنه
کسیکه که تو اوج برف و سرما و یخبندان تو کوهستان با بدن عرق کرده و با لباس نازک خودشو تو برف رها میکنه و این سردی براش لذت بخشه و چشماش با دیدن ماه تغییر رنگ میده
کار هر کسی نیستش !!!!!😱🤔🤔
و خواب هایی که هرشب سراغش میاد و بی خوابش میکنه عین تیکه های پازل هرشب قسمت هایی رو ازش میبینه و کنار هم به مرور زمان چیده میشه که اون رو به یه نفر متصل میکنه
و اون شاید دونگهه باشه 😍😍😍😍😍😭😭😭😭💕💖
دو نفری که الان فقط همو دارن
سپاس فروان 👌💋💋❤❤❤
اقا اصن این نقاشیارو کی میکشه چرا انقد نازن خب 😭😭😭😭😭😭😭😢😢😢😢
نه فکر کنم پسره هیوکه ها
مغزم سوتتتتتت
در انتطار پارت بعد. در وب لنگر نهادندی
عرررررررر خوندم 😭😭😭😭😭
خیلیییییییی قشنگ بوددددد
من اصن خزهزننازننغبعرمنرمترمازنغژنفژعرذدکخنلخبعژعف چشماششششش نقره ای شددددددددددد
عرررر چقد هاته 😭😭😭😭😭😭😭😍😍😍😍
اون پسره تو شیشه دونگهس صد درصد
عررررررر سلاممم شقایققق پارت پنجججججج😍😍😲😲😲😳😳😵😵😌😌😭😭😭
وایییی من محو عکس یکی مونده به اخری که دونگه چشماش بازه شدم 😍😍😍😍😍دزنبیمژدزنیوژزدلمژپزدتمبدزنمژپزددزدزدپژ
عررر زنان با قاشق قبر خود را کندندی 😢😢😢😭😭😭😭😭
برم بخانمو باز کامنت سر دهم
نمیدونم چرا با اونهه ماهگون یاد وانگشیان میفتم؟😂😂😂
البته خداروشکر هیوک مثل لان ژان سرد نیست 😂 ولی دونگهه قشنگ کم از وی یینگ نداره با اون زبونش😂😂 خونه هیوکو ب هم ریختی عاخه بچه؟؟ چقد رو داری بخدا😂😂 نمیتونم صبر کنم تا داستان جلوتر بره و اینا ب هم حس پیدا کنن😢😢💙
سلام این تخصص دونگه هست تصاحب همه چیز آخه عزیزم هیوکی فقط باید با این بچه ماهی نانازی بوس بوس کنه ناز کنه چقدر عاشقشون هستم😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
سلام عزیزم . امیدوارم حالت عاااالی باشه 🤗
بازم تشکر برای داستان قشنگت .❤
دونگهه کم کم داره قدردانی و تشکر رو یاد میگیره انگار . بالاخره یه تشکر خشک و خالی از هیوک کرد 😁 خوشم میاد نرسیده همه چی رو صاحب شده . صندلی هیوکم ازش گرفت . بچه سه پایه دوست نداره خب دوست داره صندلی پشتی داره باشه راحت بشینه 😉 مثل اینکه خوشش اومده که هیوک براش قاشق ساخته ، میگه صندلی هم برام بساز . حالا کم کم داره پیش میره . حسم میگه دفعه بعد نوبت تخت هیوکه که تصاحب کنه هیوک رو بفرسته کنار شومینه 😂
بعدم به هیوک میگه یه تخت دیگه بساز . اون دو نفره 😆 بعدم قلبشو تصاحب میکنه و عملیات با موفقیت به پایان میرسه 🤣 از این ماهی کوچولوی پرروی بامزه هیجی بعید نیست 😍 هیوکم که مهربون ، در برابر دونگهه هم نشون داده نه نمیتونه بگه و باهاش همه جوره راه میاد ، دیگه همه چی حله 😁
الهی بگردم ماهیمون تنهاست و خانواده نداره . چقدر براش ناراحت شدم ☹
ولی بعد ناراحتیم کمتر شد چون دیگه هیوک رو دیده ، نقطه ی روشن زندگیش ، ماه مهربون 🤩🌙 دیگه نباید نگران باشه اون اتفاق و گم شدن درسته در ظاهر بد بود اما باطنش خیر و خوشی به همراه داره 😉
به نظرم هیوک باید یه کمد با قفل محافظتی بسازه همه چیز رو بذاره داخلش وگرنه این بچه همه چی رو داغون میکنه . تموم لوبیاهای هیوک رو پخش و پلا کرد رفت . واقعا فکر نکنم هیوک همچین پدیده نادری رو تو کل عمرش دیده باشه🤣 ای دونگهه ی شیطون
بازم ممنون گلم . منتظر ادامه ی داستان زیبات هستم . مراقب خودت خیلی باش🤗❤🙏
سلاااام
واای چقد این فیک و فضاش و شخصیتاش خوبن اصلا طاقت نمیارم تا پارت بعدی آپ بشه
من که دیوونه این دونگهه شیطون فیکت شدم چقدرررررر دوست داشتنیه و چقد رابطش با هیوک قشنگه
آخ من که واسه متانت هیوک مردم
اون تیکه که دونگهه با بنگگگگ گفتن در کارگاه هیوکو باز کرد عاشق عکس العمل هیوک شدم خیلی خوب بوووود 😍😍
هیوک چیه ؟ چجوری میتونه رو برفا بخوابه؟ 🤔
ممنون واسه فیک قشنگ و فوق العادت
سلام شقایق قشنگ دوست داشتنی من
خوبی عزیزممم کلی خسته نباشی عزیزجانممم مرسی بابت اینکه با تموم مشغله های زندگی برامون مینویسی اپ میکنی
به قسمت پنجم از ماهگون رسیدیم ماهگونی که یقینا برای من به منزله همنفس روزام هم تلقی شده
فضای زیبای سرد و در عین حال گرم و دوست داشتنی داستان حسابی من رو به خودش مثل اهن ربا جذب کرده این چنین زیبانویس هست نویسندمون
مرسی شقایق جونم بابت اینکه ماهگون قشنگم رو خلق کردی خیلی دوسش دارم
من .... دلم...... برای....دونگهه ........که.... خواب ....بود............رفت................ ولی... نمیدونم ...... کجا ...رفت .......
اونقدر عالی توصیفش کردی که انگار جلوی چشامه با اون حال معصومانه و فرشته طورش که عنصر امید به زندگی رو با خودش همراه داره ادم دلش برای ملوسکیاش ضعف میره
ولی اون گرمای اول صبح از شومینه کمی عجیب بود شایدم به منزله اینه که دونگهه حالش بهتر از قبل داره میشه شایدم ربطی به چیز دیگه داشته باشه که در مخیله من نمیگنجه
زندگی اروم و روتین هیوک دست خوش تغییراتی شده و تنها چیزی که نسبت بهش تغییری حادث نشده ارامشش و نوع برخوردش با دونگهه شیطون بلاست
هیوک با متانت و اروم رفتار میکنه ولی دونگهه خیلی شیطونکه
الهی بگردم هیوک میخواد اسم اتیش پاره جان رو بپرسه اونقدر این فرشته کوچولو شیطنت داره که حتی وقت پرسیدن و معرفی رو هم نذاشت خود اتیش پاره هم تو این وادیا نبود 😂
دونگهه با ذهن خلاقی که داره چه ساده و دوست داشتنی خودش رو سرگرم میکنه تصور اینکه دونگهه اونجوری رو زمین نشسته و لوبیا رو پرت میکنه و سوت میکشه کلی خنده رو لبام میشینه
دونگهه اونقدر پیشرفته س که با خودش مسابقه میزاره چقدر دنیای درونی دونگهه زیباست با کوچیک ترین چیز ها خوشحال میشه و خیلی راحت خودش رو سرگرم میکنه پر از سرزندگیه
ولی این با وضعی که بوجود اورد هیوک متعجب از مهمون اتیش پارش شد کل ساختار زندگیش متلاشی شد دیگه خبری از نظم نیست😂
هرچقد هیوک منظمه دونگهه شلختس و واقعا تحمل همچین چیزی سخته 😂فقط طرف مقابل باید دونگهه باشه تا ادم سکوت اختیار کنه😂
تنها ری اکشن هیوک به دونگهه ی اه کوتاه یا یک نگاه متعجبه طفلی دالنیمم
دریای شرق روتین معمولی زندگی هیوک رو مثل اب با خودش برد 😂 خیلیم طلبکارانه میگه من صندلی میخوام😂 دونگهه با پروایی هاش هیوک رو کم طاقت کرد بلاخره شروع به جواب دادن کرد 😂😂 ولی دونگهه با استدلال هاش همچنان در پی دفاع از خودش بود 😂
هیوک شانس اورد دونگهه زیاد نمیتونه ورجه وورجه کنه معلوم نبود چه کارای دیگه از پسش برمیاد که اینقدر صریح میگه برو خدا رو شکر کن دست و پام شکسته طفلی هیوک رو در هر شرایطی بدهکار تلقی میکنه خیلی هم به طرز کیوت وار و حق به جانب میگه من رو زمین صبحونه نمیخوریم ای جوجه نق نقو خودو
طفلی هیوک باز تسلیم زبون جوجه کوچولو شد
چقدر ترسیم فضایی ای که هیوک رو اپنه و دونگهه پشت میز قشنگه
هیوک اونقدر دلش پر مهره که با وجود سرتقی های دونگهه بهش کمک میکنه
بلاخره اسم های هم رو پرسیدن این قسمت کلی از ابهاماتی که برام بوجود اومد حل شدش من سر قسمت 4 چون دونگهه گفت اگه پلیس از جریان با خبر شه برای دوستام دردسر میشه اما برای من نه...منظورش این بود که دوستاش براش اهمیت زیادی دارند و این حرفش به منزله پولدار بودنی که من تفسیر کردم نبود بلکه دونگهه مثل هیوک تنهای تنها بود با این تفاوت که دونگهه تو تنهایی هاش دوست هایی رو داشت برخلاف هیوک که خیلی تنهاست و دوستی هم نداره ولی خدا یکی رو از اسمون براش نازل کرد
دونگهه کلی با هیوک روز قبلش بحث کرد تا به روستا بفرستتش اما شماره ها رو حفظ نبود ای جوجه ی سرتق کیوت
دونگهه چنان وارد کارگاه شد انگار ن انگار دستش رو گچ گرفته پر از حس خوب و زندگیه
من عاشق دنیاشون شدم خیلی پر از حس خوبه دونگهه مثل دونگهه واقعی به هیچ عنوان مراقب سلامتیش و دستاش نیست هیوک هم چقدر مهربونه تحت هر شرایطی حواسش به سلامت دونگهه هست
حتی یک عصا هم بهش داد من عاشق ذوق دونگهه شدم قلبمممممممممم ولی مشخصه قراره فاجعه بیافرینه بچممم😂
انگار خدا هیوک رو وارد زندگی دونگهه کرد تا مراقب سلامتش باشه وگرنه خود دونگهه ذره ایی حواسش به سلامتش نیست
شقا با وجود بحث هاشون تعامل زیبایی دارن و جفتشون بدون هیچ کینه ایی ارتباط برقرار میکنند اگه چیزی ازارشون بده به زبون میارن ولی بعدش چیزی به عنوان دلخوری و کینه وجود نداره و انگار نه انگار اتفاقی افتاده همین قدر زلال و پاک...
تو ارتباطشون منطق حتی از جانب دونگهه که لجبازه و یک رنگی حس میشه
دوباره اون خواب مبهم
منتها با این تفاوت که هیوک نزدیک به اون شی نورانی شد و یک انسان داخلش به حبس کشیده شده بود
1 اون شخص دونگهه هست و وقتی که هیوک نجاتش بده دنیای تاریک و تنهای هیوک روشن میشه عاری از هر گونه تیرگی و تنهایی میشه
2 اون شخص خود هیوکه و هیوک برای ازاد شدن خود وجودیش قراره تلاش کنه و اتفاقات مبهمی پس پرده زندگی هیوک وجود داره
3 اون شخص یک فرد دیگه هست و شاید هم دونگهه هم خوابی مشترک با هیوک دراین زمینه داشته باشه و یک فردی رو در اینده نجات بدن مثلا هیچول😐 انصافا خودم نمیدونم این فرض سوم رو از کجام دراوردم😐 چون یبار بهم گفتی هر فیکی به یک کیو و هیچول نیاز داره گفتم اینو😐
4 هیچ کدام از موارد بالا (خطاب به خودم :خواننده کنجکاو ریش و قیچی رو بده دست صاحب اثر بشین یه گوشه و لذتش رو ببر)😂
اینکه هیوک تو برفا میخوابه در حالت عادی شاید به خاطر اینه که طبعیت گرمی تو وجودش نهادینه شده به هرحال کسی که تو مکان سرد زندگی میکنه وضعیت بدنش هم با اون شرایط اب و هوایی در اکثر مواقع منطبق میشه اما تم ماورایش رو نمیدونم😶مخم کشش رو نداره😂
ولی شقا تو خیلی نویسنده هوشمندی هستی و چقدر عالی هر قسمت تیکه های پازل رو کنار هم قرار میدی شقایق نویس ها همیشه پر قدرت و پر جاذبه هستند
خیلی این قسمت رو دوست داشتم یک مرهمی به حال بدم بود و باعث شد کلی انرژی بگیرم خیلی دوست دارم خیلی دوستش دارم ❤💙
لاویووووووو❤💋
کلی مراقب شقا جون عزیزم باش ❤
بوس بهداشتی بهت زیبا روی قشنگ 💋
الان من با این برگای ریختهم چجوری نظرمو بدم؟ هرچی می خواستم بگم با خوندن دو خط اول صفحه 21 پرید :)
این دونگهه بلا رو بگوووو خدایاااا
هیوک عجب دردسری گوگولی ای برا خودت درست کردی با نجات این جغجغه 😂😂
ینی من برای تعاملاتشون پاره میشم.. از بیکاری رفته تو آشپزخونه لوبیا پیدا کرده و لیوان. اومده هال خونه هیوک رو منفجر کرده.. ای خدااااا 😂😂😂
وای حرفاشون سر صبونه😂😂 ای خداا .... مهربونیای هیوک 🥺🥺
البته قسمتی که دونگهه گفت یتیم بوده.... و هیوکی که این مدل تنهایی رو خوب درک می کنه انگار:))
یکی نیس به هیوک بگه پسرجون آبت کم بود نونت کم بود، عصا دادن دست این جوجه چی بود این وسط؟ این بچه با همین دست و پایی که نصفش تو گچه در حال آتیش سوزوندنه. بعد عصا میدی دستش تو دلت دعا می کنی بیشتر دردسر درست نکنه؟😂
بعد تو فک کن.. هیوکی که آروم و بی صدا داره رنگ می زنه، در حالیکه اون جغجغه داره با عصا برا خودش این ور اون ور میره سبئمنئرمنئسب
این بچه چرا انقد قند تو دل آدم آب می کنهههه.. بی نهایت منتظر لحظه های عاشقی هیوکم.. که با دیدن این گوگول بازیای دونگهه ازون لبخند خوشگلا که به بچه های روستا می زد، بزنه🌝 هیوک پسرم تو که عاشق بچه هایی.. باور کن این پسر هم درونش 5 سالشه فقط قد بلند کرده😂
می دونی شقا من عاشق این تعاملات دوستانه شونم. حتی قبل از عاشق هم شدن، دوستانه و صمیمی با هم خوش بگذرونن خیلی خوشم میاد. البته بحث عاشقیشون برام جداست، ولی خب این صمیمی شدناشون هم به آدم مزه میده *_*
درمورد خواب هیوک.. اون شخصی که تو اون مکعب بوده.. خب اولش گفتم شاید دونگهه بوده باشه. ولی بعد به ذهنم رسید شاید این خود هیوکه. که تو یه تنهایی و خلایی بوده. ولی با پیدا شدن دونگهه تو زندگیش، داره به سمت نور و گرما میره..
اون مکعب شیشه ای بخار گرفته بوده. یعنی اون داخل گرمه. و شاید منبع اون گرمای عجیبی که دونگهه وقتی بیدار شد، حسش می کرد، همین وجود هیوک باشه... شاید این خودِ اصلی و درونی هیوک رو نشون میده که تو اون حبس شده. یه وجودی که گرمه و... تو اون حالت چشاش نقره ایه... چشاش.... وای.... چشمهای به رنگ ماهش...
*ترکیب وینترلاو با خوندن ماهگون کشنده ست T.T
سلامی دوباره ^^
آقا من گیج شدم الان مگه میشه همینجوری راحت بره رو برفا بخوابه ... یعنی هیوک ممکنه انسان عادی نباشه یا یه نیروی ماورائی داشته باشه ...
و اینکه تو اون شیشه دونگهه بود ؟
واو هر بار داره جداب تر میشه و من باز مثل قسمت قبل زل زدم به دیوار مقابلم ... و با خود گفتم : چه شد ؟ و چگونه ؟
خلاصه که بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم :)
تنک یو *-*
سلامممم
چطور مطوری؟ امیدوارم عالی باشی...
این نقاشیا خیلی خوبن اصن🙂😭💙
عکسا هم که کاملا گویا🙃💫
برم ببینم این قسمت چی برامون داری...🥰
💙
سلاااااام
سر دست راستم شرط میبندم هیوک انسان عادی نیست
رو برف خوابید؟؟؟
سرما اینا هیچی؟؟؟
رو دست چپم هم شرط میبندم این رویا و کسی که دیده بود ربطی به دونگهه جیگر عزیز دلم داره
یعنی چی میتونه باشه؟؟؟
منتظر قسمت بعد هستم تا اون موقع مواظب خودت باش تو این کرونا
بای بای کنان رد می شود *_*
سلاممم ^^
همین اول میخوام یه اعترافی بکنم و اون اینکه من خیلی طرفدار موهای بلند دونگهه ( تو واقعیت) نبودم ولی با خوندن ماهگون تقریبا عاشق موهای بلندش شدم .. که البته الان که دارم این متنو مینویسم موهاشو کوتاه کرده ..
واقعا امیدوارم دونگهه بتونه یه راه ارتباطی ایی پیدا کنه تا از سالم بودنش به کیو خبر بده
این همه متین بودن هیوک واقعا دلبره 🥺
دونگهه مرزهای پررو بودنو جا به جا کرده 😂 ولی بازم به نظر من خیلی بانمکه این بچه 🤧
هردوتاشون ادمای تنهایی به نظر میرسن با اینکه دونگهه خیلی شلوغ و پر سرو صداست اما انگار اشتیاقی برای برگشت نداره
اوههه چشمای نقره ایی هیوک :))) و عجیب بودنش .. یه حدسایی میزنم اما ترجیح میدم ادامه رو بخونم چون تجربه ثابت کرده که همیشه اشتباه حدس زدم 😂
هرچند این از ویژگیا یه فیک خوبه که قابل حدس زدن نباشه 🥺
خسته نباشید 💙