My EunHae Reality

طبقه بندی موضوعی

داستان « دوبار دستمو محکم فشار بده » قسمت آخر

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۴ ب.ظ

خب سلام به روی ماهتون 

بالاخره ستاره سهیلتون به اغوش گرمتون برگردید ... 

بعد از یه غیییییییییبت طولانی خجالت اور برگشتم !‌ببخشید دیگه نتونستم اپ کنم حالا با قسمت اخر در خدمتتون هستم 

لطفا لطفا لطفا حتما حرفای ادامه ی مطلبو بخونید و بعدش برید سراغ خوندن قسمت اخر داستان 

این شما و این هم اخرین قسمت داستانم !




اول از همه از تک تک رفقائی که تمام این مدت کنارم بودند حمایت کردن داستانو خوندن و کنارم موندن تشکر میکنم .. با همه ی بدقولی ها بد قلقی هام ساختن و همه چیزو تحمل کردن .. از تکتکتون ممنونم و امیدوارم تونسته باشم با داستان لحظه های خوبی رو براتون درست کرده باشم !
دوم اینکه رفقائی که میخوان داستانای تموم شده ی منو دانلود کنن بخونن 

یا با بقیه ی داستانایی که من بعد میخوام آپ کنم همراه باشم دعوتشون میکنم به کانال جدیدی که دورهمی زدیم و میخواییم توش فعالیت کنیم بیان !

یه کانالی زدیم دور هم یه مشت ایونهه شیپریم که دلمون بهم گرمه ... داستان مینویسیم داستان میخونیم 

دور همیم خلاصه .. 

رفیقانه تره دوستانه تره و همه چیز دلی تره ... 

داستانای تموم شده امو به مرور توی این کانال اپ میکنم از قدیمی تا جدید و به امید خدا زنده بودم داستان جدیدمو خواست اپ کنم یا اگر دیدم خیلی محیط گرم و رفیقانه است و خواستم داستانای خاصم اپ کنم اونجا هستم ... 

از این به بعد بارونو اینجا پیدا کنید 


کانالمون 


یا اگر با کلیلک رروی لینک بالا نتونستید وارد کانال بشید این عبارتو توی قسمت سرچ تلگرامتون وارد کنید @eunhae_fic



خب روده درازی رو تمومش میکنم .. 

داستان طولانی ای شد .. با کش و قوسای فراوون ... اما یه پایان گرم ... من عاشق شیچول این داستان بود !‌شاید بهتر بشه گفت عاشق هیچول این داستان بودم و با هیچول تمومش کردم !‌

داستان از یه بارون تند شروع شد و یه مرد ارومی که در کیوسکشو باز گذاشت تا اون یکی زیر بارون خیس نشه ... 

به قول خط اخر داستان 

باران شروع تلخ همه ی عاشقانه هاست ... 

باران برای توست .. خیابان برای من !!‌


قسمت آخر 

  • baran elfish

نظرات  (۱۳)

سلام بارونم *_* 
حال خودت و عشق من چطوره؟
خب باز پارت آخر رسید و .. باز من اومدم اینجا که حرف بزنم اونم خیلی زیاد ^^
راستش اولش به این فکر کردم که خب این قسمتم مثل همون روند قسمتای قبل، بیام اینجا و برای خط به خطش ذوق کنم و حرفامو بزنم! ولی خب نشد .. نتونستم. انگار همیشه باید قسمت اخر فرق داشته باشه یه طوری باشه که نشه مثل دفعه های پیش باهاش طی کرد!
اینبار میخوام از کل داستان بگم. میخوام بگم که چقدر بابت خوندنش خوشحالم و چقدر حس خوبی بهم داد این داستانت!
اون اولای داستان یادمه یه بار بهم گفتی میخوام نشونتون بدم که چطوری وقتی رنگ سفید با سیاه قاطی میشه یه خاکستریه روشنه خوشگلیو بهمون نشون میده! من اونموقع خیلی منظورتو نگرفتم ولی بعد یه مدت که روند داستان جلو رفت دیدم چقدر این تضادو قشنگ رو شخصیتای ایونهه ات پیاده کردی! طوری که بعد یه مدت واقعا همون ترکیب خالص و قشنگی که گفتی ازشون درست شد .. یکی شدن!
من همیشه اولین چیزی که موقع خوندن داستان با خودم میگم اینه که بیا و به شخصیتای داستان ترحم نکن .. هیچ وقت! متنفرم از این حس و وقتی وضعیت دونگهه توی این داستانو فهمیدم همش میترسیدم که وای نکنه من هی بخام دایه مهربون تر از مادر بشم و از سر دلسوزی هی نق بزنم به بارون که وای چرا اینطور شد وای نه گناه داره و اینطور چیزا .. چون واقعا بیزارم از این سبک نق زدنا. ولی خب از اونجایی که جناب همیشه یه طوری مینویسه که تو مجبور میشی حرفای قبلتو پس بگیری؛ نه تنها عاشق شخصیت دونگهه ی این داستان نشدم .. بلکه تنها حسی که نداشتم بهش همین "ترحم" بود.
واقعا سخته که بتونی یه همچین فردی رو با وجود اون خصوصیات خاصش طوری نشونش بدی که یه ذره ام براش دلسوزیه بیجا نکنی. دونگهه ی داستانت با اینکه نمیتونست حرف بزنه و یا حتی اون اوایل نمیتونست بشنوه، ولی انقدر خودش محکم و خونسرد بود و خوب کنار اومده بود با خودش و شرایطش و شکایتی نداشت .. که فقط میتونستی عاشقش بشی!
انقدر صدای نفساش و حرکت دادن بیصدای لباشو برای ما قشنگ توصیف کردی انقدر حرفِ تو چشماشو واضح نشونمون دادی که به جاش مــا واسه اینهمه حس و حال بهشتی که تو دنیای ساکتش برای خودش درست کرده بود حسرت میخوردیم!
و از سبک عاشقیه هیوک نگم برات بارون .. 
میدونی از یه جایی به بعد هیوک داستانت خیلی نفس شد!
اولاش اون سرکش بودنا و لاشی گریاش حرص ادمو در میاورد ولی بازم یه جایی برا خودش تو قلب خواننده باز کرده بود و میشد که دوستش داشت؛
اما از یه جایی به بعد نمیدونم چطوری ولی ادم یهو به خودش میومد که لعنتی من چقدر این هیوکو دوس دارم چقدر عاشق این کارای جدیدشم! طوری که دیگه نمیتونستی دوسش داشته باشی، سر تا پات قلب میشد برا هیوک و برا ریز ترین کاراش تپش میگرفت و دیوونه میشد.
و از ته ته ته قلبم میگم که با خوندن این داستانت تونستم یکی از منحصر به فرد ترین مدل عاشقی کردنو ببینم! 
همه چیزشون خاص و تک بود؛
از ابراز محبتای ساکتشون گرفته تا حتی حرف زدن چشماشون
عاشقی کردنشون فقط مخصوص خودشون بود و خودشون فقط میفهمیدن حال اون یکی رو .. این خیلی برام جدید بودش. رک و پوست کنده بگم .. ایونهه ات کلیشه ایی نبود!
تو طول داستان همش این حس و داشتم که لعنت این دوتا چقدر قشنگ دارن عاشقیه همو میکنن، چقدر این کاراشون تازه و عزیزه برام ..
یا حتی هیچولش :) 
وقتی تو میگی عاشق هیچول این داستانت بودی تا جایی که با اون تموم کردیش اخرین صحنه از آخرین قسمت داستانتو .. پس حتما یه چیزی تو این مرد هست دیگه نه؟! که انقدر خاص شده برات .. که انقدر عزیز شده برا بارون
من خودم توی داستانا بیشتر حول محور ایونهه میچرخم خیلی کم پیش میاد که روی شخصیتای دیگه اش بخوام مانور بدم و دوستشون داشته باشم ... حالا هر قدر که میخوان دوست داشتنی باشن
ولی خب .. واقعا نتونستم از هیچول بگذرم :)
چون هیچول یه شخصیت فوق العاده داشت .. یعنی یه پک کااامل از انواع و اقسام احساساتو ریخته بود تو خودش و حتی این اواخر اینقدری مرد و محکم شده بود و اینقدر خوب مقاومت کرد و جنگید پای دل و حق خودش که دوست داشتم همش بهش افتخار کنم!
حالا یقینا که تو بیشتر از من عمق عشقش به شیوونو دیدی و لمس کردی که خیلی برات عزیز بوده عشقشون! ... ولی خب من فکر کنم فقط میتونم تا همون قسمت "عاشق هیچول بودن" همراهیت کنم :)
و یه چیز عزیز دیگه اینکه من هیچ وقت تصورشم نمیکردم انقدر بودن کانگین کنار هیچول میتونه قشنگ و ناز باشه
کلا کانگین از همون اوایل داستان ام واسم دوست داشتنی بود.
کلا همه ی کانگینای داستانات برام عزیزن :) 
ولی خب این بودنش با هیچول و علاقه اش خیلی قشنگ بود برام و به دلم نشست. و دقیقانم همین قسمت اخر دیگه به عممممق قشنگیه رابطه اشون پی بردم!
اینکه چقدر مرد بود و دوسال و خورده ایی صبر کرد برا هیچول .. اینکه پا به پاش همراهش هر صبح حاضر شده بود با رقیبش چشم تو چشم بشه و کنار رقیبش بره تا از دور فقط نگاه هیچولش کنه و هواشو داشته باشه. و اون شاخه گلای عزیز و نازش و اون اعتراف قشنگش به هیچول! 
کی فکرشو میکرد کانگین بتونه اینهمه خواستنی باشه و حرف بزنه؟ طوری که هیچول بدون اینکه متوجه بشه ناخوداگاه بهش حس پیدا کرده بود. به صاحب اون گلای رز که حتی نمیشناختش حس پیدا کرده بود و دلش قنج میرفت براش.
خیلی خوشحالم براش! که جهنمه این مرد گربه ای ناز داستانتم بالاخره تموم شد و اجازه داد که دوست داشته بشه و بذاره یکی هوای دلشو خوب کنه.
خیلی خیلی ام خوب شخصی رو براش انتخاب کردی بارون! از اینکه تا اخرش بهت اعتماد کردم اصلا پشیمون نیستم
لعنتی! ببین دیگه چی بوده این رابطه که من جر خوردن برا ایونهه رو ول کردم چسبیدم به اینا
ولی میدونی چی قشنگ کرد رابطه کانگین و هیچولو؟! 
اینکه تو تا لحظه آخر هیچ صحنه ایی از رو به رو شدنشون با هم تو داستان نیاوردی .. هیچ صحنه ی عاشقانه یا هر چیز دیگه! اینکه پایانشو باز گذاشتی برامون و اجازه دادی بقیه ی راهو خودمون بریم! خودمون تصورش کنیم .. این خودش خیلی خاص و قشنگش کرد. یه طوری که انگار از بس پایانش معلوم بود دیگه ادامه اش ندادی. درست مثه بعضی وقتاییه که میبینی حرفت چقدر مشخص و واضحه و تصمیم میگیری با چنتا کلمه و حرف محدودش نکنی. عوضش وسطای راه رهاش میکنی تا خودش خودشو ادامه بده
ازت ممنونم که همیشه بهترین طرز و بهترین شکلو انتخاب میکنی لعنتی! گاهی وختا دلم میخاد بشینم یه عااالم ازت تعریف کنم که چقدر تویه مسیری که داری میری موفق ترینی .. ولی این یکم یه طوری میشه که بخوای از یکی که خودش راه بلده تعریف کنی. مسخره به نظر میرسه!! پس هیچی ..

اوه راستی قرار بود داستان که تموم شد جیسو رو بدی بم
تا همین جاشم خیلی صبر کردم یالا به قولت عمل کن
لعنتیه ناز! اصن نمیتونم راجبش حرف بزنم بس که این قسمت اخر اومد دلبری کرد و جفت پا پرید وسط فاز عاشقانه ی هیوک.
قربون خجالتش برم خب .. خوشگله ناز
لعنتی میشه خواهش کنم لطفا لطفا اینقدر شخصیتای موئث کوفتیتو عشق درست نکنی؟! من نمیتونم واقعا کشش اینو ندارم .. ولی حالا فعلا جیسو بده بم کار دارم باش 
یکی این مورد بود میخواستم بگم.. اوه و یکی ام در باب اون عکسای لعنتی بود
خب .. ای خدا .. بابا نکن اینکارارو 
بخدا نیازی نیس بهشون اون توصیفای لعنتیت به اندازه ی کافی همه چیزو دقییق و رییییز برامون تصور میده دیگه اون عکسارو بیخیال شو هوم؟!
یا لااقل .. یکم یواش تر .. 

تو پرانتز
(میدونی از خیلی وقت پیشه که دارم ذهنمو مرتب میکنم کنار هم میچینم حرفامو تا بفهمم قراره چی بگم برا آخرین قسمت ولی خب من به اندازه کافی موقع حرف زدنام کلمه کم میارم لال میشم این که دیگه قسمت اخر بود و توقع نداشته باش عین قبل من حرفم بیاد :( خب سختمه من )
 
بیا یکم هندیش کنیم فضارو ..
دلم برا مقدمه نوشتنات تنگ میشه! جدی میگمممم T-T
مقدمه هاتو شاید میتونم بگم اندازه خوده هر قسمت دوس داشتم .. چون مستقیما حرفای خودت بود از ته ته دلت بود مستقیم داشتی با ما حرف میزدی هیچ داستان و شخصیتی واسطه نبود
قول بده برای داستانای بعدتم همینطوری بلند بلند مقدمه بنویسی. حتی بیشتر از این دفعه .. مثه خیلی قبلنا! من خیلی حرفای این مدلیتو دوس دارم!
عآح .. یکشنبه های بدون بارون .. *هق هق*
اوه تازه بارون! من باید همینجا از یکی تشکر کنم
یکی که جفتمون خیلی خوب میشناسیمش! حکم #نــفــس و داره برامون :)
وقتی داستانتو شروع به آپ کردی اون بود که بهم گفت بیام اینجا حرفامو بزنم .. گفت تو برات حرفای خواننده هات خیلی  مهمه پس بیام اینجا و حرفامو بزنم!
دروغ چرا اولش واقعا عادت نداشتم یه طوری معذب بودم ولی الان خیلی ممنونم ازش؛ چون حس بهتری دارم وقتی حرفامو اوردم اینجا، انگار این مدلی تونستم بیشتر اون حجم بزرگِ حسایی که از داستانت میگیرم و نشونت بدم و حالم اینطوری خیلی آرومتره ..
خیلی دوس داشتم بهت بگم اینو چون شاید همه ی این کامنتای بلند و طویل و بعد از تو مدیون اون باشم .. دیوص کارشو خوب بلده میدونه چطوری یه چیزی بگه که نشه بهش نه گفت -_-
عاره دیگه .. دوس داشتم بدونی یهو دلیل اینجا اومدنم چی بود خودت برو پی وی جرش بده میسپرمش به تو *-*

و در کلام های اخر اینکه بارون
تا اخر دنیا اگه من، خودم و همه ی آدمای دنیامو بیارم بشینیم جلوت و همه با هم بهت بگیم که چققققققققدر ازت بابت این داستان ممنونیم؛
نه من و اونا میتونیم نشونت بدیم که حد واقعیه این حرف چه قدره و نه تو میتونی بفهمی که چققققدر ازت ممنونیم.
این مائیم که باید تشکر کنیم ازت، تک به تکمون ..
که اینقدر قشنگ داری استعداد و هدیه ایی که خدا بهت داده رو با ماها شریک میشی و میذاری ما هم اون گوشه کنارای بهشت ذهنت خنک شیم و کیف کنیم! 
ممنونم که هر بار با داستانات و سوژه های خاصت هی سوپرایزمون میکنی! .. لعنتی هربار به خودم میگم خب این تهشه .. بسه دیگه .. دیگه بیشتر از این نمیتونه بنویسه اره این اخرشه، ولی بعد یه مدت میای خیلی زیبا و تمیز تو تخم چشمم فرو میکنی کار بعدیتو :)
تازه اون شعر لعنتیه آخر که آتشم زد .. گل پونه ها ..
عاشق اینم اینطوری هی تو داستانات بارون بارون میکنی! خیلی دوسش داشتم خب اون شعرو .. حتی اون نتیجه گیریه قشنگت از کل داستانو.
که همه چیز از یه شب بارونی و طوفانی شروع شد، و یکی که کیوسکشو با مردی که زیر بارون بود شریک شد تا خیس نشه! .. خدایا .. تو اصن حرف نزن دیگه! من شکر خوردم گفتم مقدمه بنویس

نمیتونم روی نوشته هات اسم فیک و بذارم! چون چیزایی که تو مینویسی از دنیای فیک و فیکشن یه چیزی فراتره صرفا فقط یه داستان نیست! لا به لاش کلی فکت و چیزای قشنگ و ناز داره که ادم دلش نمیخواد دست از خوندنش بکشه!
و به جرات میتونم بگم این داستانت یکی از خاص ترین نوشته هات بود .. چه تو بین نوشته های خودت و چه بین داستانا و فیکای بقیه!
چون باهاش یه دنیایه ساکت و قشنگی رو برامون رقم زدی یه سبک جدید و متفاوتی از عاشقی کردنو بهمون نشون دادی که شاید بعد از این یکم سخت باشه بتونم حسای مشابه اینو که بقیه برچسب عشق و عاشقی روش میزنن و هضم کنم و عشق بخونم. میفهمی که چی میگم؟! حتی جنس عشق و رفاقت بین چولا و هیوک انقدر خاص و یه طورایی دست نیافتنی بود که با خوندن رفاقتشون واقعا ادم دلش میخواست فقط یدونه از این رفیقا تو زندگیش داشته باشه.
#دوبار_دستمو_محکم_فشاربده اینو بهمون یاد داد که برای ثابت کردن بودنمون کنار کسی که دوسش داریم لازم نیست حتما با حرف زدنا و قول دادنامون دلشو امن کنیم. همین که فقط کنارش وایسیم و دستشو بگیریم و فشار بدیم کافیه..
و اینم نشونمون داد که سکوت همیشه چیز بد و دلهره اوری نیست!
بعضی موقع ها دلت میخواد کل دنیا به احترام آشوب تو دلت آروم بگیره تا فقط بتونی سکوت اون طرفو بشنوی! 

خیلی حرف زدم! بقیه حرفامو میام تو پی ویت میزنم ...
چون اینبار خواستم خیلی سنگین و رنگین حرفام بزنم برا همین جر نخوردم دارم میترکم الان =|
فقط بدون که تو مرز بین نوشتن و خلق کردن و سائیدی همین
همه منتظرتیم! خیلیا ممکنه بهت نگن اینو و خودشونو نشونت ندن ولی اینو بدون .. که همه منتظرتیم!
استراحت کن مواظب خودت باش و هر وقت حس کردی که حالا وقتشه یه تکونی به دل یه مشت عاشق دل خسته بدی بیا و مارو بتکون!
منم میرم یه جایی رو پیدا میکنم که اونجا بتونم انتظار داستان بعدتو بکشم ..
از این به بعد چکار کنم که دیگه قرار نیس داستان بارون بخونم!!
*دیوص وار موزش را میخورد و لبخند شیطانی میزند*

قربون خودتو معجزه ی زیر قلبت بارون /*_*\
سلام
هیوک وقتی دونگهه رو تو اتاق ندید نگران چی شده بود... سردی هوا و سرما خوردن سوپر مدل جدید کمپانی اس ام یا حسودیش شده بود بخاطر اون همه دختر که فقط برای دیدن دونگهه اومده بودن...
کی فکرش رو میکرد که کانگین بتونه اینقدر با احساس و رمانتیک و البته صبور باشه... کانگین هم خیلی بی سر و صدا پا تو زندگی هیچول گذاشت و دوسال و دوماه فقط مثل یه سایه از دور مراقب هیچول بود... حالا هیچول هم میتونه علاوه بر حس دوست داشتن، دوست داشته شدن خالصانه و بی چشمداشت رو تجربه کنه...
دونگهه ای که یه زمانی تنهایی تو یه کیوسک کوچیک زندگی میکرد ولی حالا دیگه تنها نیست... حالا به چیزی که آرزوی داشتنش رو داشت رسید... داشتن یه خانواده... داشتن کسایی که دوستش داشته باشن همین طوری که هست... دونگهه نیازی نیست که سعی کنه تا بهتر به نظر بیاد... اون همین طوری، با همین سکوت پر هیاهوش دوست داشتنیه... 

باران میشه فایل کامل این فیک رو اینجا هم بذاری؟!... بقیه ی پست های مربوط به این فیک چرا پاک شده؟!
یعنی دیگه قصد نداری فیک هات رو تو وب بذاری؟... من فعلا به تلگرام دسترسی ندارم و نمیتونم کارهاتون رو دنبال کنم...
باران جون برای تو و دخترت سلامتی و در پیش داشتن روزهای شادی رو آرزو میکنم💕
ارت خیلی ممنونم💖
موفق باشی
ممنون بابت حس لطیف دوست داشتن و دوست داشته شدن
 زیبا و دلنشین بود و حس خوبی داد

هنوز نخوندمش اما دلم خواست اول نظر بذارم
«دو بار دستمو محکم فشار بده» هم تموم شد...می‌دونم دلم براشون تنگ میشه
برای سکوت پرهیاهویی که تو تک تک جملاتش شنیده میشد
برای عشق آتشینی که همراه خودش اورد و قلبمو گرم کرد
برای هیچولای نازم😍😭
خلاصه که دمت گرم باران جون، دمت گرم😊
فقط یه سوال؛ دیگه تو این وب فعالیت نمیکنی؟ چون من تلگرام ندارم😢 اگه اینجا نباشی دیگه چه جوری بدون ایونهه های قشنگت سر کنم؟؟😭😢

سلام عزیز دلم 
چقدر دلم براش تنگ میشه قسمت به قسمتش با تک تک شخصیت های داستان باهاش زندگی کردم یکشنبه هایی که براش لحظه شماری میکردم برای خوندنش مرسی از عشقی که براش گذاشتی نوشته های دوست داشتنی رو از ما دریغ نکن قلم تو یه عشقی داره که تو کمتر فیک ها هستش خداحافظی نمیکنم امیدوارم که دوباره برگردی 😭😭😭😭
ممنون از پایان زیبایی که خلق کردی 😢😭😭😭💖💜💗💕
چرا هر چی کی خوبه زود تموم میشه 
بقیه قسمت ها رو از کجا میتونیم بخونیم؟
باورم نمیشه که تموم شد 
یکشنبه های دوباره دستمو محکم فشار بده جزئی از روتین زندگیم شده بود دلم حسابی تنگ میشه باران جون 
خیلی قشنگ تموم شده همونجوری ک قشنگ شروع شد 
خسته نباشی و منتظر داستانای بعدیت هستیم 
ینی جدی جدی تموم شد؟😢 
چه پایان شیرین و ارومی بود😍💙 
این داستان هم مثل همه ی داستانات عالی بود باران جان😍 دلم برا یکشنبه های با (دوبار دستمو محکم فشار بده) تنگ میشه😢
منتظر داستانای جدیدت میمونم😍💙 
(بالاخره که فردا خورشید طلوع میکنه...) عاشق اینم...
دلمون برا خودت و داستانات تنگ میشه زودی اون فیک خوبو که میزاشتی استوریت دلمونو خون میکردی رو آپ کن بخونیم 😍 منتظرت میمونم💙 
دست قشنگت درد نکنه نویسنده ی مهربون💙

ای جانممممم یعنی پایان بهتر از این نمی شد😍
باران جان خسته نباشی...با آرزوی بهترین ها برای تو عزیز دل❤
عررررررررر واقعا تموم شد ؟؟؟😭😭😭😭
نمیخوام خووووووو 😭😭😭😭😭
تیپ دونگلو بخورم آخهههههه 😍😍😍😍😍
ساکت دوست داشتنی 🤩
ولی باران جون خدایی چطور دلت اومد ۲سال و نیم این داستانو نگه داری ندی ما بخونیم ؟😶
دلت نسوخت برامون ؟😢
امیدوارم زود زود با داستان جدید برگردی و داستانایی که نوشتی هم بالاخره بدی بخونیم 😆
خیلی خیلی ممنون و خسته نباشی 😘😘😘😘
من توی عمرم پونصد هزارتا فنفیک و وانشات خوندم و به جرات میتونم بگم ، این فنفیک بهترین فف عمرم بود ، بی نظیر بود عالی بود و من الان دارم گرین میکنم و بشدت ازینکه تموم شد ناراحتم :)
فقططط :( :( :( :( :( :( :( 
دست و دلم میلرزه ..
نمیتونم .. اینهمه منتظرش بودم حالا عین دیوونه ها نمیتونم حتی جم بخورم از اینجا تا برم بخونمش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی