فیک پنج ساله قسمت چهاردهم
"پنج ساله"
زوج : ایونهه
ژانر : عاشقانه
هپی اند
نویسنده : شقایق
HeeDictator89
قسمت چهاردهم
سلامممم
میبینین چه نویسنده ی خوبی دارین؟اصن بهتر از من هست؟؟
خب الان توی فصل جدید داستانیم
کاور جدید چطوره؟؟
حالا بیاین یه بار دیگه تیزر فیکو مرور کنیم *-*
دونگهه ای که ته ویدئو بود بیست و پنج سالشه بله *-*
واسه همین دیدنه دوباره ی ویدئو یه حال دیگه ای داره الان.
برا بعضیهاتون سوال شده بود حالا که بیست سال گذشته چه سالیه.
طبق اون چیزی ک بنده ی نویسنده میگم..بیست سال پیش که هیوک دونگهه رو تو خیابون پیدا کرد سال2007 بود و الان 2027 عه
البته این حاشیه ی فیکه ولی ازونجا ک کنجکاو شده بودین گفتم ک تصورش براتون راحتتر شه.
تو یه جمله حستونو راجب دونگهه ای که بیست و پنج سالش شد بگین!
من قبل این که این فیکو شروع به نوشتن کنم کاملا با برنامه ریزی جلو رفتم و از اول به قصد این که بیست سال باید بگذره این داستانو شروع کردم. فقط وسطش شما رو منحرف کردم که فکر کنین ده سال میگذره و بعد که فهمیدین بیست سال میگذره سورپرایز شین.
خب حالا چه حسی دارم...حس خیلی مرگی*-* چون دونگهه ی الان یه پسر بزرگ و بالغه که تفاوت سنیش با هیوک فقط یه ساله و دیگه هیچ محدودیتی برای شروع ژانر عاشقانه ی داستان نداریم..
حالا دیگه میتونین از همون تلاقی نگاه اولشون فصل عاشقانه ی داستانو شروع کنین.
و خطاب به اون عده ای که میگفتن ذهنم مریضه که همچین فیکی مینویسم باید بگم امیدوارم یاد بگیرین دفعه ی بعد کورکورانه قضاوت نکنین و امیدوارم یه روزی بیاین ازم معذرت بخواین که بیجا قضاوت کردین و دلمو شکستین
راستیییی بگم براتون
اگه دلتون برا دونگهه ی پنج ساله تنگ شد نگران نباشید ..تا اخر داستان چندتا فلش بک نوشتم ک صرفا رفع دلتنگی و قندعسله^^
حالا بریم سراغ این پارت طولانی..
سی صفحه برید حالشو ببرین.
نفس ها در سینه حبسسسس که این پارت حساس ترین پارت فیکه..
و لحظه ی دیدار از رگ گردن به شما نزدیک تر عست :|
بدویین که بیشتر از هر وقت دیگه ای منتظرتونم
TNT is here ..
دلم میخواد قربون تک تک جملات و احساسات فیکات برم :/
فدای صورت خیس اشک و هیکل دلخورش خب..
معصومیت چهره ش با دماغ قرمز شده ش..شتتتت!!! صورت سفید برفی قرمز شدشون کراشمه اصلا ! :/
شدم مث عمو الکس که واس تک تک حرکات هیوک ضعف میره..تک تکککک حرکاتش🙃
پرستاری میخونه!!!! 😭😭😭😭 هعی وای من, فرشته کوچولومون پرستااار شده!!!
روح و روانمو شست برد با این تعریفاش از دونگهه..
هیجان لعنتیشو نیگا واس دیدن خانواده ش..
بچه ی توو راه ماریا, بچه های مایک, چه استقبال گرمی بشه از هیوک! چقد دورش شلوغ میشه 😍چه سورپرایزی..
سر و کله زدن با بچه ها خیلی خوبه..
حالا طفل پنج ساله ی هیوک چه شکلی شده ؟
یه پرستار مو مشکی که عین بلبل انگلیسی حرف میزنه و دیگه کره ایش دست و پا شکسته شده..
بچه ی باهوش و مودب و یکپارچه آقا ,با اون دستپختش!!! دستپختشششششش!!!!!!
هنوزم با لیوان گلدونا رو اب میده ؟😂
دیدنش خیلی یهویی شد..استرس گرفتم منم! :/ اصلا وقتی نشست توو ماشین نفسا حبس بود..
بوی ادکلن موردعلاقه ش..
حس پخش شدن صداش از پشت سرت.. اووف, انقد بیخ گوشت..
بعدشم که عمو جان اینا رو ولشون کرد واس همدیگه..
واااای وای وای..واهاهای های!
دلم ریخت وقتی تنها شدن باهم..قلبم توو دهنم بود..
چه استرسی که "منو میشناسه یا نه؟ ,منو یادشه یا نه ؟" ..خیلی کشنده س..
چه دیالوگ ماندگاری.. چه مکش مرگ!!!!!!!
هیوکو یادش بود قربون هیکلش برم..مگه میشه یادش نباشه؟
لعنت..فقط وقتی صورتشو برگردوند و همزمان اشکاش ریخت😭 👌
دارم فیلم میبینم اخه لامصب همش جلو چشممه 😍😭
از دست تو شقاااا, از دست تو😙